هاناهاکی بر اساس افسانه های ژاپنی یه بیماریه که توسط عشق یک طرفه شکل میگیره. این بیماری، باعث میشه توی ریههای فرد گل رشد کنه و این گلها انقدر به رشدشون ادامه میدن تا تمام ریهها و گلوی فرد رو بگیرن و در نهایت باعث مرگش میشن. فرد بیمار، برگهای گل سرفه میکنه.
Song: gharibe ashena Ehaam
سکوت سنگین ماشین رو بارونی که بی مهابا به پنجره میکوبید، میشکست. مقابل چشمهای سرخ و خستهام، برف پاک کن ماشین سعی میکنه قطرات بارون رو از روی شیشه پاک کنه. گرچه نمیتونه جلوی قطراتی که به شوق سقوط آفریده شدند رو بگیره.
ساعت یک و سی و هشت دقیقه و چهل ثانیه ی بامداد، گوشهای از شهری که من هنوز توش نفس میکشم توقف کردم. تنها دلیل این توقف ناگهانی، ناتوانی من در ادامه دادنِ مسیره. لرزش دستهام از همیشه غیرقابل کنترل تره. صورتم سفید تر و رنگ پریده تر از تمام روزهای این دوماِه اخیره. نفسهام به سختی از بین لبهای خشک و ترک خوردهام بیرون میان. قامتی مثل یک پیرمرد هفتاد ساله دارم! لاغر، خمیده و ضعیف. اما حتی همین حال نزار و رنجور هم توجه تورو جلب نکرد. تویی که این روزها انگار در مقابل من بیرحم ترین آدم دنیایی! اما فقط در مقابل من. و اگرنه هیچکس اندازهی من ظاهر فریبنده و باطن دوست داشتنی تورو نمیپرسته.
دوباره با فکر کردن به تو پیچک های یاس رونده دور ریههای رنجورم میپیچه و تفسم رو بیشتر از قبل میبُره. سرفهی خشکی از بین لبهام رها میشه و من عطر یاسی که ازش اشباع شدم رو احساس میکنم. حتی گلبرگهای آبی و زردی که این روزها در تقلای بریدن نفسم هستن هم باعث نشد از این گل زده بشم.
چه شبهایی که از درد به خودم پیچیدم، چه روزهایی که با دیدن تو پیچک یاس محکم تر دور گلوم پیچید و چه رویاهایی که با بریدن نفسم میون خواب، نیمه کاره موندند. اما من هربار لبخند زدم. برای تو لبخند زدم. برای عطر گلی که مورد علاقته، برای دردی که نشونهای از عشق توعه. گاهی فکر میکنم این مرگ تدریجی که دچارش شدم، تاوان پرستیدن توعه. حتی خدا هم فهمید تو تمام هستیِ منی و خشمگین شد. چرا تو نفهمیدی؟
توی این واپسین لحظات عمرم، دوست دارم به تو فکر کنم. به اولین باری که چشمهای آبی رنگت بهم دوخته شد، به اولین لبخندی که بهم هدیه دادی... من چقدر عاجزم که حتی اون اولین لبخند هم برای خود من نبود.
به یاد میارم روزی رو که مثل بقیهی دانشجوها به دانشکده وارد شدی. همراه زین بودی. یکی از دوست های بچگیش که از خوش شانسی اون یا بد شانسی من، دوباره پیدات کرده بود.به سمت جایی که من و نایل نشسته بودیم اومدید و اونجا بود که برای اولین بار، منحنی لبهات رو دیدم.
به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟ من که نداشتم؛ اما اتفاق افتاد. من دیدمت و قلبم هزاران بار بیشتر از حالت عادی کوبید. دستپاچه، مات چهرهی تو و
وحشت زده از تغییرات ناگهانیای که درونم رخ داده بود، فقط بهت خیره شدم. تو به این دستپاچگی خندیدی و همه چیز سخت تر شد. تو مثل یک شاهزاده زیبا بودی و دست نیافتنی.
YOU ARE READING
Blue Blooms [L.S]
Fanfictionدرد دوست داشتنت به تک تک استخوان هام نشسته بود. پیچک ها بیرحمانه نفسهام رو در آغوششون حبس کرده بودند و این اسارتِ خوش عطر، ترسناک بود. داشتم از درون متلاشی میشدم و تو هیچوقت نفهمیدی. چطور میتونی انقدر نسبت به منی که همیشه کنارت بودم، بی توجه باشی؟ ...