part3

375 75 21
                                    

راوی:

به قطره های سرم نگاه می کرد که قطره قطره می چکید...خیلی آروم و کند...

ای کاش رابطش هم به همین آرومی بود انقدر زود هم چیز تموم نمی شد...خیلی سریع گذشت...نگاهشو به سقف سفید بیمارستان داد.

از بوی بیمارستان و فضاش متنفر بود...بیمارستان اون رو یاد چیز های خوب نمینداخت!

ثانیه شماری می کرد تا هر چه زودتر ازین جا بره بیرون...ولی انگار عقربه های ساعت کند تر از هرلحظه دیگه ای حرکت می کردن...در باز شد و چشماش رو به فرد متعجب رو به روش دوخت...

Rose:

لیسا با نگاهی گیج داخل اومد...تعجب صورتش داد میزد...رنگش کاملا پریده بود و با دهن باز نگاهم می کرد...این قیافه متعجب و آشفته خبر از اتفاق جالبی نمیداد!

«لیسا؟»

هنوز تو چشمام زل زده بود که دستمو بالا آوردم چند تا بشکن زدم.

«هی لیسا...کجایی؟»

بالاخره لب باز کرد و با لکنت گفت

«رزی...»

با اینجور صدا زنش یهو تپش قلب گرفتم...چیشده بود؟

«داری منو میترسونی...یه چیزی بگو»

نزدیک تر اومد و لبه تخت ایستاد.

«به غیر از جیمین با کس دیگه ای هم بودی؟»

هر لحظه داشتم گیج تر میشدم و احساس خوبی نداشتم.

«چی؟منظورت چیه!»

دستمو تو دست خودش گرفت و فشرد.

«تو این چند وقت که با جیمین بودی ، باهم رابطه ای هم داشتین؟»

با این سوالش تنم مور مور شد و آب دهنم رو صدادار قورت دادم،برای چی اینارو ازم میپرسید!

«راستشو بگو رزی!»

حالا فقط یه چیز به ذهنم اومد...شکم به یقین تبدیل شده بود و اتفاقی که نباید میفتاد ، افتاده بود...نه!

چشماشو بست و نفسش رو صدا دار بیرون داد.

-«رزی..تو 4 هفتس که حامله ای!»

rose:

لیسا قفل درو چرخوند و درو باز کرد.

« می خوای کمکت کنم کفشاتو در بیاری؟»

سرمو به نشونه " نه" به دو طرف تکون دادم و داخل رفتم...هنوز چیزی رو که فهمیده بودم نتونستم هضم کنم...دستمو رو شکمم کشیدم...یعنی من الان یه مادرم؟
و پدرش؟

اون عوضی!

لیسا با اینکه تو بیمارستان تو شوک رفته بود، ولی الان خوشحال بود...دستاشو رو به هوا گرفت و به حالت مسخره ای گفت:

«ای کائنات...خاله شدنم رو تبریک بگید...تو نوزده سالگی خاله شدم...الان به دوست پسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم به مناسبت خاله شدنم ، شام بریم بیرون!»

AfterWhere stories live. Discover now