Little Star

205 27 8
                                    

"نصف ستاره های این طرف که تیره شده رو بردار و با خودت ببر. نباید میذاشتن آسمون تیره تر از اون چیزی که بود، بشه."
فلیکس سری تکون داد و مشغول جمع کردن ستاره ها شد و اون هارو توی کوله‌اش جا داد.
ذهنش درگیر پسری بود که چند روز پیش، روی زمین موقع نگاه کردن به آسمون دیده بود. به نظرش اونم فرشته میومد، ولی آخه فرشته ها حق رفتن به زمین رو نداشتن.

[فلش بک]
وقتی بهش نگاه میکرد، انگار نوری از پسر میتابید که چشماشو اذیت میکرد. نزدیک تر رفت، و پشت ابرها پنهان و یواشکی مشغول دید زدن پسر شد. موهای بلند مشکیش با نسیم باد تکون میخورد و دل فرشته رو میلرزوند. برق چشمای تیله ایش از دور، مستقیم به قلب فرشته نفوذ میکرد. انگار توی مردمک های چشماش، ستاره های طلایی رنگی جا خوش کرده بودن. به قدری محو پسر شده بود، که زمان به کل از دستش در رفته بود. و حتی نفهمید که پسر، مدتی بهش خیره شده. تا به خودش اومد، پسر دیگه رو به روش نبود، و روشنایی نارنجی رنگی از طرف دیگه ی آسمون مشخص شده بود.
[پایان فلش بک]

بعد از اون شب، دیگه نتونست پسر رو ببینه. با فکر کردن بهش، بال های سفیدش از هیجان تکون میخوردن. میل شدیدی به دیدنش داشت، و این عجیب بود! حس میکرد قلب کوچیکش با دیدن پسر مو بلند، محکم به در و دیوار سینه‌اش میکوبه و هر لحظه ممکنه از جا دربیاد. دست هاش از عرق خیس میشد و بال هاش میلرزیدن، طوری که حتی نمیتونست به خونه برگرده.
تصمیم گرفت پا روی قوانین بذاره به دیدنش بره. مجازاتش رو بپذیره، حتی به قیمت طرد شدن!

کوله‌اش رو برداشت و به زمین پرواز کرد. دروازه بسته شد و فرشته ها جلوشو گرفتن. خب، انتظارشو داشت.
"اینجا چیکار میکنی فلیکس؟ میدونی که اجازه ی ترک آسمون و رد شدم از مرز رو نداری!"
'ولی من...من باید برم.'
"نمیتونیم این اجازه رو بهت بدیم. متاسفم فلیکس، ولی تو باید برگردی."
نفس کلافه ای کشید و به پایین نگاه کرد. با این وجود، راهی جز فرار براش نمونده بود. زیر چشمی به نگهبانا نگاه کرد و به یک چشم بهم زدن، پا به فرار گذاشت.

ناگهان دستی به کوله اش گیر کرد و اون رو کشید. دکمه ای که کمی شل بود، باز شد و ستاره های توی کیف، همه جا پخش شدن، حتی روی صورت فلیکس. ناباور دستی به صورتش کشید و با حس کردن ستاره های کوچولو، قطره اشکی روی گونه‌اش ریخت. الآن وقتی برای غصه خوردن نداشت، تا دید نگهبان ها سردرگم به اتفاق روبه رو متعجب خیره شدن، سریع فرار کرد. افکاری که تو سر کوچیکش بود، دیوونه اش کرده بود و حالا دیگه تنها شانسش رو از دست داده بود. ممکن بود با این قیافه، پسر موبلند حتی یک درصد هم اونو قبول نکنه!

دیگه جایی برای موندن نداشت، پس بیخیال صورتِ به نظر خودش عجیب و زشتش شد و به راهش ادامه داد. بعد از طی کردن راهی نسبتاً طولانی، به زمین رسید. اول به خونه ی پسر رفت و با پیدا نکردنش، با خستگی به سمت جایی که اولین بار دیده بودش راه افتاد.

خودش بود. ابریشم های تیره رنگش از پشت سر هم پیدا بودن. سرش رو به آسمون بود و چشماش بسته. آروم به سمتش قدم برداشت. الان که پسر رو از نزدیک میدید، قد بلند و شونه های پهنش به چشم میومد . یک دفعه پاش روی شاخه درختی که روی زمین افتاده بود، رفت و پسر رو متوجه خودش کرد. سریع بال هاشو پشتش جمع کرد تا پسر نبینه. میترسید!

"آه امم سلام..ببخشید نمیخواستم مزاحـ..."
'هی...تو همونی هستی که چند وقت پیش پشت ابرا بود؟ شایدم نیستی و الان پیش خودت بگی من دیوونم و بخوای از دستم فرار کنی ولی تو...اوه خدای من خیلی خوشگلی!'

فلیکس جا خورده بود. پیش خودش فکر کرد حتما چون همه جا تاریکه، پسر پوست صورتشو نمیبینه که اینطور فکر میکنه. دلش میخواست واقعیتو بگه و بهش نزدیک شه.
"نه...دیوونه نشدی، خودمم. راستش، من انسان نیستم. یجورایی به خاطر تو به زمین اومدم، و جایی رو ندارم. و اینکه...خب این چیزایی که روی صورتم می‌بینـ..."

با نزدیک شدن پسر بهش، حرفشو خورد. بی سابقه بود که ضربان قلبش اینطور بالا بره و تند بزنه. دستشو سمت چپ سینش گذاشت و فشرد، و چند ضربه ی آروم بهش زد.
'هی بی جنبه، چته؟ یکم آروم تر بزن!'
پسر مو بلند دست هاشو کمی بالا آورد و دستای کوچیک فلیکس رو گرفت.

"من هیونجینم. میدونم تو فرشته ای، بال های سفید قشنگتو دیدم. برق چشمات، سرخی لبات، و این ستاره های روی گونه هات، تو رو تبدیل به زیباترین موجودی کرده که تا حالا دیدم. حالا نمیخوای اسمتو بهم بگی؟"

فلیکس تو حال خودش نبود، هیونجین بهش گفته بود زیباست، و این برخلاف تصوراتش بود. اخم کمرنگی بین ابروهاش نقش بست.
'ولی من دوسشون ندارم'
"هیچ موجودی رو به زیباییِ تو ندیدم. اون ها روی صورت تو، حتی زیباتر از وقتی هستن که توی آسمونن."

احساسی که به تازگی توی قلبش جوونه زده بود، خیلی پاک بود. سرشو آروم تکون داد، گوشه ی لب هاش بالا رفت و لبخند پر استرسی زد.
'من...فلیکسم.'

هیونجین با شنیدن صدای فرشته، دست هاشو دور کمرش حلقه کرد و اون رو توی آغوشش کشید. گرمای تن فرشته کوچولو بهش آرامشی رو منتقل میکرد که تو تمام این سالها، ازش محروم بود. سر فلیکس رو بالا آورد توی چشماش خیره شد.

"با اینکه فقط چند دقیقه‌ میشه که دیدمت، ولی حس میکنم تو امون کسی هستی که کم داشتم، کسی که تمام عمر دنبالش میگشتم. فلیکس، تو ستاره هارو از آسمون با خودت آوردی! من عاشق ستاره هام. جایی برای موندن نداری؟ بغل من برات خونه میشه، جایی که بتونی هرشب با آرامش سرتو روش بذاری و آروم بخوابی. با من بیا، و بذار جونمم برات بدم."

'منـ...من جونتو نمیخوام. زنده بمون، و با من زندگی کن. من خودتو میخوام هیونجین.'

فرشته بال زد و پاهاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد، و بوسه ای نرم روی لب های پسر گذاشت.

__________________

hope you enjoy🫰🏻
please vote♥️

Little Star|one-shotWhere stories live. Discover now