پارت سی و ششم

406 50 31
                                    

بالاخره بابا و مامان وارد سالن میشن...
بابا با اخمایی در هم و مامان با لبخند به سمت من میان. میدونم مامان با باباصحبت کرده و آرومش کرده،تهیونگ هم پشت سر مامان و بابا وارد میشه و به سمت من میاد!
نمیدونم چه جوري باید بهشون بگم
اما این رو خوب میدونم که چاره اي ندارم!
از جام بلند میشم، میدونم میتونم، چاره اي ندارم، باید بشه!

بابا: سلام

لبخند کمرنگی میزنمو میگم: سلام

تهیونگ دلخور نگام میکنه و با طعنه میگه: چه عجب بالاخره اومدي!!

اینو میگه و روي یکی از مبلا میشینه..
مامان و بابا هم مقابلم میشینن...
بابا باهام سرسنگینه، تهیونگ از دستم دلخوره. مامان هم نگرانه!

با صداي بابا به خودم میام!

بابا : منتظرم! مادرت میگه حرفاي زیادي براي گفتن داري!

به چشماي پدرم زل میزنم یاد حرفاي اون شبش میفتم! شب خواستگاري، شبی که میخواستیم به خواستگاري لیا بریم!!

«بابا: یونگی مطمئنی؟
- بیشتر از همیشه
بابا: یونگی اگه نامزد کنی هیچ راه برگشتی نیست، بیشتر فکر کن!
- من خیلی وقته دارم فکر میکنم الان میخوام عمل کنم.
بابا: وقتی دوستش ندا...........
- تو زندگی علاقه و دوست داشتن به وجود میاد!
بابا: اون چیزي که تو ازش نام میبري دوست داشتن نیست، به اون میگن عادت!
- من تصمیمم رو گرفتم میخوام این دفعه با انتخاب مادرم ازدواج کنم!»

صداي بابا باعث میشه به زمان حال برگردم!

بابا : چی شد؟

آهی میکشمو میگم:
میخوام در مورد لیا حرف بزنم!

پوزخندي رو لباي بابام میشینه!
همه به چشماي من زل میزنن و منتظر نگام میکنن..

- من....

لعنتی چقدر گفتنش سخته!

تهیونگ: تو چی؟

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: من دیگه نمیتونم لیا رو تحمل کنم!

مامان و تهیونگ با چشماي گرد شده بهم خیره میشن! پوزخند بابام پررنگ تر میشه!

مامان: چی گفتی؟!!

سعی میکنم خونسرد باشم.

- گفتم دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم!

مامان: تو... تو دیوونه شدي!!

- مامان دیگه نمیخوام اینجوري ادامه بدم من هیچ علاقه اي به لیا ندارم!!

تهیونگ: هیچ معلومه چی داري میگی؟

- باز هم باید تکرار کنم؟
من لیا رو نمیخوام، دوستش ندارم، هیچکدوم از رفتاراش رو نمیپسندم، تو قلبم هیچ عشقی نسبت به اون احساس نمیکنم!!!

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 12, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

no one was like youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang