[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 50 ]

849 193 90
                                    

سئول- آپریل 2020

- تا کِی قراره آبغوره بگیری؟

فلیکس با تشر، رو به مرد گفت و چان برای بار هزارم توی اون روز، دماغش رو بالا کشید.
تمام مسیر مطب فیزیوتراپ تا عمارت، با چشم‌های پر اشک به فلیکس زل زده بود و نمی‌تونست ازش چشم برداره. خوشحال بود و اختیار اشک‌هاش رو نداشت. صبری که توی اون چند ماه کشیده بود، امروز نتیجه داد و چان هنوز نمی‌تونست چیزی که اون روز، بعد از چهارسال دیده بود رو باور کنه. انگار همه چیز یک رویای شیرین بود که دوست نداشت اصلا از خواب بیدار بشه!

- رسیدیم. اشکات رو پاک کن.
- اشکی ندارم که!

چان با بغض خندید و فلیکس هم باهاش همراه شد. ماشین جلوی درِ عمارت توقف کرد و پسر بزرگتر بعد از پیاده شدن، در سمت فلیکس رو باز کرد.

- دستت رو بکش مرد. دیگه بهش احتیاجی ندارم!

فلیکس با اقتدار ساختگی، خطاب به چان که دستش رو برای کمک جلو آورده بود، گفت و به محض اینکه از ماشین خارج شد، تلو تلو خورد و دستیارش به سرعت دستش رو گرفت.

- حالا یه امروز غرورتون رو بذارید کنار و دستتون رو بدید من! از فردا قول میدم بذارم تنهایی هرجایی خواستید برید!

چان با خنده گفت و فلیکس دستش رو دور بازوش حلقه کرد. از این حمایت چان خوشش میومد پس بیخیال حفظ غرورش شد.

- همیشه لوسم می‌کنی چان!

مرد شونه‌ای بالا انداخت و بعد از اینکه در عمارت رو با ریموت باز کرد، به فلیکس کمک کرد تا به جلو حرکت کنه.
اون روزی توی مطب، تونسته بود راه رفتن پسرک رو بدون داشتن هر وسیله کمکی ببینه و از اعماق وجودش ذوق کنه. می‌دونست هیونجین تو عمارت منتظر فلیکسه و برای دیدنش لحظه شماری می‌کنه. می‌تونست حدس بزنه که واکنش هیونجین بعد از دیدن راه رفتن فلیکس چیه و براش خوشحال بود.. برای هردوی اونها خوشحال بود!

فلیکس چند قدمی رو به جلو برداشت و مسیر سنگفرش شده‌ی عمارت رو طی کرد و حالا می‌تونست چهره‌ی منتظر هیونجین رو جلوی در ورودی ببینه.
هیونجین با دیدن فلیکس و چان، سریع سمتش پا تند کرد اما این فلیکس بود که با رها کردن بازوی چان، سعی کرد تا رسیدن به آغوش معشوقش، به تنهایی روی پاهاش بایسته.

هردو مرد جوان به سمت همدیگه میرفتن، یکیشون با ذوق و قدمهای تند و دیگری، با قدمهای آهسته و پر از احتیاط.
افراد ناظر توی حیاط اون عمارت، با دیدن اون دو مرد که بی صبرانه به سمت همدیگه قدم بر می‌داشتن، لبخند عمیقی زدن و به تماشاشون نشستن. چان و خدمتکارها حس می‌کردن پرده‌ی سیاه اندوه، بلاخره بعد از پنج سال از روی ساختمون عمارت زدوده شده و این، عشق و امید رو به دلهای همه‌شون می‌آورد.

هیونجین بعد از برداشتن چند قدم سریع، وقتی دید که فلیکسش چطور مثل یک کودک نوپا تلاش می‌کنه که بدون هیچ کمکی راه بره، متوقف شد و با لبخند پر از بغضی به نظاره نشست اما تا به خودش اومد، متوجه ریخته شدن اشکاش شد، چیزی که کمتر کسی تا به حال دیده بود.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now