[ 𝐿𝑎𝑠𝑡 𝑁𝑜𝑡𝑒 ]

1.6K 223 128
                                    

[⚠️آهنگ این پارت photograph از Ed Sheeren هستش که می‌تونید از توی چنل دانلود کنید.]

هوا دل نشین بود.
همه چیز روبه راه بود و دو مرد جوان درحالی که دست تو دست هم، روی زمین نسبتاً گِلی قدم برمیداشتن، به صدای آواز پرنده‌ها گوش می‌کردن.
بوی گیاهان تازه و بوته‌های جنگلی، مشمام هردوی اونها رو نوازش می‌داد.
فلیکس عاشق اتمسفر اون جنگل بود. نمی‌تونست از درختهای سر به فلک کشیده و فضای پر از طراوت اونجا چشم برداره. تمام وجودش مملو از آرامش شده بود و حضور مردش کنار خودش، به این آرامش اضافه می‌کرد.

بعد از اتمام سفرشون توی پاریس، به لندن اومده بودن و زندگی جدیدشون اونجا شروع شده بود. هیونجین تونسته بود سهام خودش و پدرش رو برگردونه و اونهارو بفروشه. با پول هنگفتی که از طریق فروش سهام بدست آورده بود، زندگیشون روی روال بهتری پیش می‌رفت‌. کارها رو هم به فردی معتمدی سپرده بود پس دیگه نگرانی بابت هیچی نداشت... الان بهترین زمان برای بهتر شدن حالش بود...

هیونجین در طول مسیری که از اواسط جنگل به سمت کلبه‌ی چوبیشون داشتن، هزاران بار به فلیکس خیره شد. هنوز هم بعد از یک ماه زندگی مشترک، باور نمی‌کرد که این فرشته‌ی زمینی رو از آنِ خودش کرده. خوشبختی به قدری مثل یک هاله زندگیشون رو پوشونده بود که مرد بزرگتر فکر می‌کرد داره خواب میبینه!

- هی هیونجین پیدات کردم!

با شنیدن صدای فلیکس، درحالی که شونه به شونه‌ش قدم بر می‌داشت، به سمتش برگشت و با تعجب نگاهش کرد.

- چی؟
- پیدات کردم! اونجارو ببین؛ یه موش خرما!

با انگشت به جایی که یک موش خرما با سرعت به سمت لونه‌اش می‌دوید، اشاره کرد و هیونجین رو به خنده انداخت.

- این روزا خیلی بامزه شدیا!
- همیشه بودم

فلیکس با خنده گفت و با حس ریزش قطره‌ای روی صورتش، سرش رو بالا آورد و به آسمونی که بخاطر ارتفاع درخت‌ها به سختی قابل رؤیت بود، نگاه کرد.

- داره بارون میاد؟

هیونجین دست‌هاش رو بلند کرد و وقتی بارش قطرات رو کف دستش دید، سرش رو تکون داد.

- آره. باید زودتر بریم کلبه.

- ای کاش مینهو و جیسونگ هم باهامون به پیاده روی میومدن. توی کلبه حوصله‌شون سر میره

- یه درصد فکر کن اون دوتا کنار هم حوصله‌شون سر بره!‌ اتفاقا خیلی هم مشتاق بودن که تنهاشون بذاریم...

- و تو هم دوست داشتی با من تنها باشی!

- درست حدس زدی. سکس توی جنگل اون هم زیر بارون عالی به نظر میاد، اما من دوست ندارم تو سرما بخوری شیرینم.

فلیکس با اخم ساختگی، مشتی به بازوش زد و خواست حرفی بزنه که صدای رعد و برق، هر دو رو از جا پروند و بلافاصله بارون شدت گرفت.
فلیکس کمی ترسیده بود، پس خودش رو به هیونجین نزدیک‌تر کرد و بازوش رو گرفت که پسر بزرگتر هم با اشتیاق، دستش رو روی کمرش گذاشت.
بارون مثل شلاق به سر و صورتشون می‌خورد و هوا رو به سرد شدن می‌رفت. دیگه صدای پرنده ها شنیده نمی‌شد و تنها صدای برخورد قطرات بارون به برگ درختها به گوش می‌خورد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jan 15 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Onde histórias criam vida. Descubra agora