Part 8

55 17 0
                                    

🍂🧡🥂

باکی با خنده تعریف می‌کرد: «آره شهربازی خیلی خوش گذشت! وای سارا یه بتا بود درحد یه بچه امگا از چرخ و فلک می‌ترسید... استیو به من گفت مطمئنم تو هم میترسی ولی وقتی سوار شدیم خودش استرس داشت! دستاشو مشت کرده بود از استرس»

پدر و مادر استیو خندیدن و استیو با حرص گفت: «از کی تاحالا مامان منو سارا صدا میکنی؟»

باکی چنگالشو زد توی سالاد و درحالی که سمت دهنش می‌آورد گفت: «بگم مامان؟ سارا تو دوست داری چی صدات کنم؟»
مادر استیو خندید: «راحت باش باکی! تو هم دیگه عضوی از خونواده ما هستی... لازم نیست رسمی باشی! سارا صدام کن»
باکی زبونشو برای استیو بیرون آورد: «هه هه! مامانت خیلی مهربونه یکم یادبگیر!»

جوزف و سارا به کار باکی خندیدن. استیو سرشو آورد نزدیک گوش باکی و با طعنه گفت: «ولی تو که توی تخت خشن دوست داری بیبی»

باکی سرخ شد و سر به زیر مشغول ادامه غذاش شد... بهتر بود دیگه ادامه نده چون همین الانشم حدس اینکه چرا خجالت کشیده زیاد سخت نبود.

امروز ناهار مهمون پدر و مادر استیو بودن و یه جورایی باکی داشت توی خونشون جایگاهشو نشون میداد! هرچند استیو دلش می‌خواست ثور به جای باکی باشه اما اونقدرا هم بد نبود... تونسته بود با باکی کنار بیاد! اونا با هم حتی شهربازی هم رفتن! خیلی بهشون خوش گذشت... استیو با باکی حس سرزنده بودن میکرد! اون امگا کودک درون فعالی داشت و یکی از عواملی هم که استیو جذبش شده بود همین سرزندگی بود!

چند روزی میشد که استیو سعی میکرد خودشو به عنوان یه آلفا به باکی ثابت کنه... تا حد زیادی موفق بود اما این موضوع باعث شده بود کل رابطش با ثور به یه چت کردن آخر شب ختم بشه! هرچند ثور بهش زنگ میزد و می‌خواست صداشو بشنوه اما اکثر اوقات استیو وقت حرف زدن نداشت! قلبش سمت ثور پرواز میکرد ولی اوضاع خیلی پیچیده بود! شایدم خودش بود که داشت شرایط رو بد و بدتر میکرد؟

ثور کاملا استیو و شرایط خاصش رو درک می‌کرد اما به شدت منزوی شده بود... درحدی که شوخی‌های برادرش لوکی هم حالشو خوب نمی‌کرد! مثل یه پسربچه شده بود که اسباب‌بازی موردعلاقه‌ش رو ازش گرفتن! میرفت سرکار، برمیگشت خونه و مستقیم میرفت توی اتاق! نکته مثبت ماجرا این بود که به خونه خودش نمی‌رفت وگرنه فریگا یا همون مادرش خیلی نگرانش میشد... چون میدونست ثور یه آلفای بی‌احساس نیست و احساسات تو زندگیش خیلی تاثیرگذاره... به خاطر همین می‌ترسید ثور کار دست خودش بده!

می‌ترسید بره سراغ یکی از همون عواملی که توی گذشته موجب دردسرش بوده... ثور تنها چند قدم به برگشتن فاصله داشت! تنها چند قدم با کارهایی که میدونست نباید کنه اما دلتنگش بود...

درحالی که استیو به همراه امگاش و خونواده خیلی شاد داشتن غذاشونو میخوردن، لوکی دم در اتاق ثور با یه بشقاب غذا ایستاده بود... نگران برادرش بود و با اینکه میدونست دلیل این حالِ بد چیه اما راه حلی براش نداشت... همین موضوع بیشتر عصبانیش میکرد.

End of the line ( Steve X Bucky )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang