🍂🧡🥂
نوبت بازجویی از ثور بود... البته اونقدرا هم نمیشد گفت بازجویی چون مضنون این ماجرا فقط باکی بود! ثور فقط میخواست به چندتا سوال پاسخ بده، همین.
سم ازش پرسید: «آخرین بار چه موقع استیو رو دیدی؟»
ثور آروم جواب داد: «توی کلاب... همراه برادرم لوکی توی کلاب بودیم»سم باز پرسید: «حالش چطور بود؟ شبیه کسی که میخواد خودکشی کنه به نظر میرسید؟!»
ثور از سوال مسخره اون پوزخند زد: «من مست بودم! انتظار داری یادم بیاد استیو چطوری بود؟! و درضمن... کسی که میخواد خودکشی کنه قبلش داد نمیزنه تا اعلام کنه!»سم خودکار رو تو دستش چرخوند: «هوم... البته زیاد صمیمی به نظر نمیرسیدید! آقای بارنز رمز گوشی راجرز رو بلد بود و ما خواهش کردیم که اجازه تحقیق بهمون بده... شما هیچ پیامی نداشتین... درواقع...»
ثور بازم پوزخند زد: «آره! صمیمیترین دوست استیو باهاش صمیمی نبود! هرچی شما بگید»بازجوییِ کوتاهِ ثور تموم شد! سوال دیگهایی نبود تا ازش بپرسن... ثور هم حرفی برای زدن نداشت... چون حتی فکرشو هم نمیکرد استیو جرئتِ انجام همچین کاری رو داشته باشه! البته اونم مثل جوزف خیلی به باکی مشکوک بود و مطمئن بود که باکی تمام پیامای استیو و خودشو پاک کرده! اما چرا؟ چرا باید پیاما رو پاک میکرد؟ تا کسی نفهمه استیو همنژادگراست؟
همون موقع یه نفر با عجله اومد توی اتاق، سم متعجب گفت: «هی آروم باش چی شده؟»
اون گفت: «این فقط یه خودکشی عادی بود! هرچیزی که جناب بارنز گفتن درسته... اونا یه شب عادی رو گذرونده بودن و فقط استیو از یه چیز مخفی عصبی بود! اما نفهمیدیم که چی»
سم نفس عمیقی کشید: «اونقدر با عجله اومدی توی اتاق فکر کردم بارنز چیز جدیدی اعتراف کرده»ثور موندن رو جایز ندونست و بیتوجه به اونا از اتاق خارج شد... انتظار داشت بشنوه که باکی، استیو رو کـشته و حالا بهش اعتراف کرده!
با دیدن باکی کنار مردی که وکیلش به نظر میرسید صدا زد: «هی بارنز!»
باکی به ثور که حالا خستهتر از همیشه بود نگاه کرد: «چیه؟»
ثور نیشخند زد: «فکر کردی من نفهمیدم؟ شاید بقیه رو گول زده باشی ولی منو نه! حواست به خودت باشه»بعد هم اونجا رو ترک کرد. منتظر نموند تا حرفی از باکی بشنوه چون همین الانشم دوست داشت یه مشت محکم بکوبه تو صورت باکی و داد بزنه "چرا؟" و باکی سعی کنه قانعش کنه... یه دلیل بهش بده که نخواد ستون فقراتشو از گلوش بکشه بیرون!
مت گفت: «اون تهدیدت کرد! میتونی ازش شکایت کنی باکی!»
باکی از چیزی نمیترسید! همهچیز خوب پیش رفته بود و هیچکس نفهمیده بود که واقعا چه اتفاقی افتاده! هرچند استیو واقعا خودکشی کرده بود اما بهتر بود که دلیل خودکشیش مخفی بمونه! از نظر خودش دیگه جای نگرانی وجود نداشت... نمیخواست قضیه رو ادامه بده چون نیازی هم به ادامه دادن نبود! "استیو رفته!" اینو با خودش تکرار میکرد و دلیل محکمی بود که بخواد از خیلی چیزا فاصله بگیره... اونم مثل استیو خسته به نظر میرسید!
YOU ARE READING
End of the line ( Steve X Bucky )
Fanfiction(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد...