Part 12

47 7 0
                                    

🍂🧡🥂

جوزف دستشو دور شونه‌های سارا حلقه کرده بود و هردو با نگاهی خیس خیره به تابوت پسرشون استیو بودن! غمی که استیو بعد از خودش به جا گذاشته بود روی قلب همه سنگینی میکرد... استیو برای مرگ خیلی حیف بود...

جوزف پر از حسرت و پشیمونی بود که چرا با استیو مهربون نبوده و سارا دلش برای آلفا کوچولوش تنگ شده بود! دلش برای بوسیدن موهای خوشبو استیو تنگ شده بود... هرچند مطمئن بود جز خودش هیچکس رایحه واقعی استیو رو نمیدونه! آره! سارا میدونست که استیو چه چیزی رو ازشون مخفی میکنه... کل مدت رو منتظر بود پسرش بهش اعتماد کنه و حقیقت راجب خودش رو بگه اما اون روز هیچوقت نرسید... سارا موند و یه دنیا حسرت از نداشتن استیو...

باکی هم به همراه خونوادش و البته وکیلش متیو مورداک اونجا بود... خیلی ناراحت بود اما بیشتر ناراحتی که نشون میداد تظاهری بود تا همه بدونن باکی چه امگای خوبی برای آلفاش بوده! باکی عملا داشت از مرگ استیو به نفع خودش استفاده می‌کرد! استیو مُرده بود و زیاد هم بد نمیشد اگه باکی بخواد خودشو اینطوری نشون بده... به هرحال این چیزی بود که از بچگی تو مغزش فرو کرده بودن! بهش یاد داده بودن که یه امگا وظیفه داره خودشو به آلفاها نشون بده... دقیقا مثل یه کالا توی ویترین باید خودشو تبلیغ کنه! به خاطر همین باکی مثل یه 'بچ' به نظر می‌رسید!

کمی اونطرف‌تر ثور و لوکی ایستاده بودن... لوکی زیاد استیو رو نمی‌شناخت و صرفا به خاطر بودن کنار برادرش اینجا اومده بود... حال ثور اصلا خوب نبود... یه آلفا با شونه‌های خم شده از مرگ عشقی که کل قلبشو گرفته بود... عشق استیو مثل گیاه پیچک بود که دور تا دور قلب استیو می‌پیچید و گل میداد... اما با مرگش همه گل‌ها خشک شده بود! حالا به جای گل، خار سبز شده بود...

کم کم مراسم تموم شد... استیو رو به خاک سپردن و اونایی که اومده بودن به خونواده استیو تسلیت گفتن و رفتن... ثور و لوکی به جوزف و سارا نزدیک شدن...

ثور گفت: «بابت استیو متاسفم... اون... اون دوست خیلی خوبی بود»
سارا لبخند زد و قطره اشک سمج گوشه چشمشو با دستمال گلدوزی شده پاک کرد: «ممنون... تازه با شما دوست شده بود؟ تاحالا چیزی ازتون نشنیدم»

لوکی دندوناشو روی هم سابید، از این موضوع متنفر بود که ثور مثل یه عروسک دست استیو بود و استیو هیچ تلاشی واسه ثابت کردن خودش نکرده بود! خونواده استیو حتی از وجود ثور باخبر نبودن!
هرچند ثور و لوکی خیلی طرز فکرشون فرق میکرد و ثور میدونست چقدر استیو شرایط سختی داره...

ثور مثل سارا لبخند محوی زد: «آره تازه دوست شده بودیم... راجب شما هم شنیده بودم... راجب مهربونیتون!»
بغض گلوی سارا رو فشار میداد، ثور رو بغل کرد: «کاش خودش هم اینجا بود»

بعد از آغوشش جدا شد، ثور اهمیتی به جوزف نداد! به نظرش اگه اون نبود استیو حالا زنده بود! لوکی با حس اینکه جو داره سنگین میشه مچ دست ثور رو گرفت: «بهتره بریم برادر»

End of the line ( Steve X Bucky )Where stories live. Discover now