Part 14

38 6 7
                                    

🍂🧡🥂

توی آشپزخونه سرک کشید: «آلپاین کجاست؟»
ربکا با یکم ناراحتی از نبود گربه سفید و عزیزش گفت: «براش مامان جدید پیدا کردم»

باکی روی مبل لم داد، بی‌ربط رفت سراغ سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود: «مشکلت چیه ربکا؟ با خوشبختی من مشکل داری؟»
ربکا سری از تاسف تکون داد: «نه فقط ازت پرسیدم زود نیست؟ استیو همین چند روز پیش فوت کرده و...»

باکی با انزجار گفت: «خب که چی؟ باید به یاد یه جنازه بشینم جق بزنم؟»
ربکا با اخم گفت: «خجالت بکش باکی! اون یه مدت آلفای تو بود... چطور میتونی اینقدر راحت فراموشش کنی و بری با یکی دیگه که حتی نمیشناسیش؟!»

باکی لبشو رو هم فشار داد و آروم گفت: «براک، آلفای خوبیه! تو حتی ندیدیش! اون کارش از استیو بهتره! استیو مهربون و یه جورایی لوس بود!»
ربکا انگشتشو روی شقیقش گذاشت: «توی سرت به جای مغز داری اسپرم پرورش میدی؟ اصلا از کجا میدونی راملو مورداعتماده؟»

باکی از ظرف میوه یه سیب برداشت و گاز زد: «تو چرا اینقدر بهش مشکوکی؟ بذار یه بار بفرستمش پیشت مطمئن باش خوشت میاد!»
ربکا یه سیب دیگه از ظرف برداشت و محکم به سمت باکی پرت کرد که توی شکم باکی گرفت: «مت راجبش تحقیق کرده احمق! اون آدم خیلی مشکوکه»

باکی سیب رو توی هوا قاپید: «منظورت چیه؟ وایسا ببینم... مت کدوم خریه؟»
ربکا پوفی کشید: «متیو مورداک! وکیلت! البته الان یجورایی وکیل من هم هست!»

باکی سیب قبلی رو یه گاز دیگه زد و با دهن پر گفت: «همون یارو که کور بود؟»
ربکا نفس عمیق کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه: «مودب باش باکی! آره خودشه... آقای مورداک! تو گفتی که راملو یه شرکت داره... یه جورایی جز کارمندای اونجا بود»

باکی تصحیح کرد: «مدیر بخش حسابداری!»
ربکا نیشخند زد: «اصلا بهش نمیخوره... به هرحال مت یه چیزایی راجبش فهمیده... انگار یه نوع پوشش برای...»

باکی توی یه لحظه عصبانیت کل وجودش رو گرفت و روی مبل درست نشست: «تو راجب آلفای من تحقیق کردی؟ ربکا! پاتو از زندگی شخصی من بکش بیرون! براک آدم خوبیه و تو نمیتونی با این چرت و پرتا منو نسبت به اون بدبین کنی! درضمن اون یارو کوره! چطور میتونی حرفاشو باور کنی؟ ها؟»

ربکا با آرامش طوری که معلوم بود انتظار این حرفا رو داشته جواب داد: «نابینایی مت دلیل نمیشه که نتونم بهش اعتماد کنم... و درواقع اونم آدمای خودشو داره! دوستش کارآگاه بود! اون کمکش کرد که...»

باکی بلند شد و کاپشنش رو برداشت: «دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم!»

بعد هم خونه رو ترک کرد و درو محکم پشت سرش بست، به شدت از دست ربکا عصبانی بود و نمیخواست توی عصبانیت حرفی بزنه که بعدا موجب پشیمونی بشه... یه جورایی مرگ استیو درس عبرت شده بود.

End of the line ( Steve X Bucky )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang