Part 15

39 7 2
                                    

🍂🧡🥂

توی آسانسور بود و می‌خواست بره به دفترش... درواقع همون شغلی که برای پوشش داشت! همه‌چیز به خاطر حفظ ظاهر بود و صد البته که از ظاهر اون معلوم بود توی چه کاریه... این چیزی بود که بقیه راجبش میگفتن.

قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه یه نفر خودشو انداخت توی آسانسور و دکمه طبقه آخر رو زد! یه نفری که فرومون‌هاش زیاد شده بود و رایحه‌ش خیلی برای براک آشنا به نظر می‌رسید... هرچند تشخیصش از موهای قرمزش اونقدرا هم سخت نبود!

اون برگشت طرف براک و با لبخند گفت: «خیلی وقته ندیدمت... تقریبا بعد از ‌کات کردنمون!»
براک با اخم گفت: «اینجا چه غلطی میکنی؟ میخوای بگی الکی الکی از اینجا سر در آوردی؟»

ناتاشا بهش نزدیک‌تر شد: «فکر کردم شاید دلت بخواد بعد از خیانتی که بهم کردی بازم با هم باشیم»
براک پوفی کشید، میدونست باز یه نقشه داره چون معمولا اینقدر بی‌پروا نبود: «مستی یا وارد هیت شدی؟ اگه حالت خوبه باید بدونی که من ازت بدم میاد! تو جاسوسی... ولی فکر نکن از کثافت کاریات توی ماموریتا بی‌خبرم!»

ناتاشا سرمست خندید: «اگه توی هیت باشم به فاکم میدی مگه نه؟»
آروم دستشو روی دیک براک گذاشت و فشار داد: «هوووم دلتنگشم!»

براک محکم چشماشو رو هم فشار داد... اون داشت مقاومت رو ازش می‌گرفت! براک آدم سستی نبود ولی ناتاشا همیشه خوب بلد بود چیکار کنه... تک تک نقاط بدن براک رو می‌شناخت و می‌فهمید توی چه موقع چه حرکتی بزنه! شاید به خاطر این بود که ناتاشا قبل از باکی تنها کسی بود که بیشتر از یه شب باهاش موند! فقط حیف که از هم جدا شدن...

همه می‌دونستن تیم آپ اونا چقدر خوب میشه و چه زوج خوبی واسه کشتن بقیه هستن! ناتاشا از اجبار اینجا بود... وگرنه هیچوقت به همچین آدمی نزدیک نمیشد چه برسه که مثل این لحظه کاملا یهویی سریع لاس بزنه و بره سر اصل مطلب

براک بدون فکر گفت: «من امگا دارم! نمیخوام خیانت کنم!»
خودش هم از حرفی که زده بود تعجب کرد... ناتاشا دستشو برداشت و اینبار خودشو کامل بهش چسپوند: «از کی تاحالا خیانت نکردن جز خط قرمزاته؟»

براک کاملا بی‌حرکت بود و این فضای راحتی به ناتاشا میداد تا دستشو رو سینه مرد بکشه و تا گردنش برسونه، بعد گردنشو گرفت و خم کرد و شروع کرد به بوسیدن لباش! براک از سنگ نبود که بیشتر از این مقاومت کنه... روابط متعدد و کثیفی که داشت و حالا به خاطر وجود باکی ازش فاصله گرفته بود باعث میشد دلش بیشتر ناتاشا رو بخواد... یه تفریح کوچیک!

اون قبلا طعم ناتاشا رو چشیده بود... میدونست که چقدر زیرش خوب دووم میاره و چقدر لذت بخشه... از جذابیت بدن ناتاشا بیشتر از هرکسی باخبر بود... اما سرش پر بود از صدای باکی وقتی با خنده اسمشو صدا می‌کرد... نمیخواست به باکی خیانت کنه... ولی مقاومت سخت بود! شکستن مقاومتش جلوی ناتاشا اشتباهی به بار آورد که به راحتی نمیشد جمعش کرد... اما اونقدرا هم خیانت حساب نمیشد... چون رابطه‌ایی که با باکی داشت برنامه ریزی شده بود... باید با این حرف‌ها خودشو دلداری میداد...

End of the line ( Steve X Bucky )Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ