⛩Part 9⛩

1.1K 217 31
                                    


جیمین داشت توی حیاط قصر قدم میزد و به خدمتکارا که داشتن اونجا رو با گلهای زیبایی تزیین میکردن نگاه میکرد.

روی زانوهاش خم شد و دستی به گل خوشبوی روبروش کشید و بعد از اینکه سرش رو بهش نزدیک کرد، عطر خوشش رو تا عمق ریه‌هاش بالا کشید.

گاهی اوقات که دلش برای مادرش تنگ میشد میرفت توی حیاط و کل وقتش رو توی باغچه‌ها و میون گل‌ها میگذروند.

نمیتونست جلوی افکار خودش رو بگیره و غرق در خاطرات گذشته نشه...
اون روزهایی که با ملکه و جونگکوک به حیاط قصر میومدن و با هم گل میکاشتن و کل روز از زیبایی گل‌ها و عطر خوبشون حرف میزدن.

هیچوقت دلتنگ مادر واقعیش نمیشد چونکه از قبل از اینکه حتی شروع به راه رفتن بکنه مادرش رو ندیده بود و حتی نمیدونست چه شکلیه و تنها چیزی که ازش براش مونده بود حسرت دیدنش بود.

هر چند که وقتی بچه‌تر بود وقتی که اصرار میکرد که میخواد مادر واقعیش رو ببینه ملکه حواسش رو پرت میکرد و انقدر باهاش بازی میکرد تا به کل دلیل بغض چند دقیقه پیشش رو یادش بره.

سرش رو چند بار تکون داد تا از این افکار دربیاد و بعد از اینکه لبخند تلخی زد چند بار سریع پلک زد تا اشکای جمع شده توی چشماش پایین نریزه.

"قول میدم به زودی بیام بهتون سر بزنم"

بیرون رفتن از قصر برای شخص مهمی مثل جیمین کار آسونی نبود و چیزی که این قضیه رو سخت تر میکرد این بود که پدر و مادرش توی یه روستای خیلی دور از قصر زندگی میکردن و تا این میزان دور شدن از قصر چیزی نبود که جیمین بتونه هر ماه انجامش بده.

پدرش هم دقیقا به اندازه‌ی مادرش دوستش داشت و با اینکه ولیعهد نبود همیشه بخاطر اینکه ۱ هفته از جونگکوک کوچیکتر بود ازش در برابر هر چیز و هر کس حتی جونگکوک حمایت میکرد.

ولی جیمین بیشتر از اینکه دلش برای پدر و مادرش تنگ شده باشه برای خاطرات گذشتشون تنگ شده بود.
برای روزهایی که دیگه هیچوقت برنمیگشتن...

سیلی آرومی به خودش زد و بعد از اینکه سرش رو از روی تاسف چند بار برای خودش تکون داد تکخندی زد و زیرلب با خودش زمزمه کرد:
"مثلا قرار بود امروز عالی شروع بشه!"

از سر جاش بلند شد و بعد از اینکه نگاه آخرش رو به باغچه انداخت، خاک نشسته روی لباسش رو تکوند.

نگاهش رو توی حیاط چرخوند و دنبال چیزای جالب برای کشف شدن گشت.

چندین دقیقه رو صرف گشتن برای چیزای جذاب یا اتفاقات خاصی که ممکن بود در حال رخ دادن باشن کرد و بعد از اینکه دید چیز خاصی توی حیاط در حال رخ دادن نیست به سمت باغ قصر حرکت کرد و طبق معمول چند لحظه با دقت به اطراف نگاه کرد و خاطرات قدیمشو توی ذهنش مرور کرد.

Buchaechum || KookvWhere stories live. Discover now