🍂🧡🥂
باکی توی رستوران نشسته بود... به ساعتش نگاه کرد و بیحوصله پای راستش رو تند تند تکون میداد. نیم ساعت از قرار ناهارش با براک گذشته بود و هیچ خبری ازش نبود! حتی یه پیام! کم کم داشت از همه اطرافیانش ناامید میشد... چون فقط اون بود که مثل یه هرزه ساعتش رو چک میکرد تا به موقع سر قرار برسه... البته این فکت رو از یه فیلم فهمیده بود.
بعد از جلسه مزخرفی که صبح با مت داشت خیلی امیدوارانه منتظر براک بود تا بیاد و چند دقیقه کنارش خوش باشه اما جای خالی براک، روبروش خیلی تو ذوق میزد... انگار امروز همه باهاش سر لج افتاده بودن... کل دنیا باهاش لج کرده بود.
با حرص زمزمه کرد: «حداقل استیو خیلی وقت شناس بود!»
اون ناخداگاه آدمای اطرافش رو درست مثل همین الان با استیو مقایسه میکرد... مثلا ثور از استیو هیکل بزرگتری داشت... نه اونقدر زیاد ولی قابل تشخیص بود... یا مثلا کار براک توی تخت بهتر بود ولی استیو از لحاظ رمانتیک بودن بهتر عمل میکرد! حتی به تظاهر! چشماشو محکم بست و به خودش گفت "استیو دیگه زنده نیست... اینقدر بهش فکر نکن! دلتنگش نباش! اون فقط یه همنژادگرای کثیف بود!"
اما نمیشد از شر استیو خلاص شد... اونا یه جورایی به هم گره خورده بودن و حتی مرگ نمیتونست این گره رو از بین ببره... حتی اگه جفتشون مال همدیگه نبودن دنیا اونا رو واسه هم انتخاب کرده بود.
چند دقیقه گذشت اما بازم خبری از براک نشد... باکی ناچار بهش زنگ زد که بعد چند بوق برداشت. صدای خشدارش توی گوش باکی پیچید: «باک؟»
باکی سعی کرد به اعصابش مسلط باشه: «چرا نیومدی؟»
چند ثانیه سکوت برقرار شد و باکی صدای "فاک" گفتن رو از اونطرف خط شنید.
براک با شرمندگی گفت: «متاسفم... امروز توی شرکت یه مشکلاتی داشتم... نتونستم بیام... درواقع... فراموش کردم!»
باکی نمیدونست منظور اون از 'مشکلات' یه رابطه با امگای سابقش بوده وگرنه اینقدر نگران نمیشد، با نگرانی که آشکار توی صداش موج میزد گفت: «مشکل؟ حالت خوبه؟ لعنتی... متاسفم»
براک خندید: «لازم نیست نگران باشی»باکی از جاش بلند شد و درحالی که وسایلش رو برمیداشت با جدیترین حالت ممکن گفت: «آدرس خونتو برام بفرست! غذا میگیرم و میارم اونجا... امیدوارم جز ودکا چیز دیگهایی هم خورده باشی آلفا!»
درواقع باکی آدرس خونه اونو نداشت! براک آدرس رو بهش نداده بود و هیچوقت هم دلیلی براش نمیآورد...
باکی خیال میکرد که زیاد اعتماد نداره و براک میدونست امنیت اون منطقه اصلا برای باکی مناسب نیست! شاید هم نمیخواست همسایهها اونو با همچین امگای جذابی ببینن... دلایلش قانع کننده نبود...
YOU ARE READING
End of the line ( Steve X Bucky )
Fanfiction(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد...