یک ساعت بعد از رفتن جیمی، جان پس از گفتن شب بخیر به پدربزرگ وارد اتاق هارو شد. هارو پشت میز مطالعه در حال خواندن کتابی قطور بود.
هارو با دیدن جان نیشخندی زد:"چه عجب یاکوزا ولت کرد؟"
جان شرمنده به سمت تخت هارو رفت و با اشاره به آن گفت:"میتونم بشینم؟"
هارو سرش را تکان داد به سمت تختش و جان در پشت سرش چرخید. دستانش را دور پشتی صندلی حلقه کرد و چانه اش را بر روی آن تکیه داد:"خب؟ پس که سوشی دوس داری؟"جان بر روی تخت نشست و سرش را تکان داد. هارو اخم کرد:"یعنی واسه خود شیرینی اینا رو موقع شام نگفتی؟"
جان سرش را دوباره تکان داد. هارو غر زد:"هی تو... زبون نداری مگه؟ هی سرتو تکون میدی؟"
جان سرش را تکان داد و زبانش را بیرون آورد. حرکت او غیر منتظره و بامزه بود. چند ثانیه سکوت برقرار شد و در نهایت هر دو شروع کردن به خندیدن.جان از ته دل می خندید. در نظر پزشک جوان خنده های او زیبا بود.
هارو به سمت میز مطالعه ای برگشت و گفت:"جان پس میگی واسه خودشیرینی نگفتی سوشی دوس داری؟ یعنی منظورت اینه به خاطر عزیز شدن پیش یاکوزا کاری نکردی؟"
جان کلافه از تاکیدهای هارو نالید:"آرهههه.... آخه چرا باید این کارو بکنم..."
جان می توانست تکان خوردن سر او را ببیند:"خب حالا که اینطوره یعنی با ما همکاری میکنی؟"
جان گوشش تیز شد. صاف نشست:"با شما؟ همکاری واسه چه کاری؟"
هارو کتاب را بست. از پشت میز بلند شد:"آره... ما... همین گروهی که هستیم... یه کاریه که سالها آرزوی انجامشو داشتیم... هیچچچچ وقت شرایطش جور نشد... اما حالا با وجود تو ممکنه"جان هنوز کنجکاو بود. هارو ربه تخت اشاره کرد:"متاسفانه من رو تخت می خوابم... تو هم باید رو زمین رو تشک بخوابی... در مورد جای خوابم من آدم مهربونی نیستم"
منتظر جواب جان نماند. از اتاق بیرون رفت و با پتو و تشک برگشت. آنها را بر روی زمین انداخت:"خودت هر جای این اتاق که دوس داری جاتو بنداز... راستی... از اونجا که خیلی به سنتها پایبندی زیر تختم یه بالشت سنتی هست، میتونی برای خواب ازشون استفاده کنی و تا صبح خواب صخزه یا میخ ببینی"
دست به کمر با پوزخندی بر لب این حرفها را میزد. جان اخم کرد. نمی خواست کم بیاورد. از روی تخت و جایی که نشسته بود خم شد و زیر تخت را نگاهی انداخت.در پاکتی پلاستیکی بالشت را دید. او از این نوع بالشتها بیزار بود اما حالا مساله برای او حیثتی بود و باید از آن استفاده می کرد.
از تخت پایین آمد. جایش را با کمی فاصله از تخت هارو پهن کرد. در میان نگاه خیره هم اتاقی جدیدش، از زیر تخت بالشت را بیرون کشیده، پس از مرتب کردنش، در جایش خوابید. چشمانش را بست و دستور داد:"حالا میتونی برقو خاموش کنی"
ابروهای هارو متعجب بالا رفت:"اطاعت میشه پرنس؟!"
جان اخم و در ذهنش فکر کرد:"چرا اینقدر جدیدا این تیکه رو بهم میندازن؟ نکنه واقعا رفتارم چیزیو لو میده؟"
أنت تقرأ
The Blue Dream / رویای آبی
عاطفيةییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...