به دو تا مرد بزرگ جسهای که بالای سرش ایستاده بودن، خیره شد؛ ولی نمیتونست درست چهرهشون رو ببینه. همهی اطرافش رو حالهی سنگینی از وحشت گرفته بود و نمیتونست، نفس بکشه.
صدای کفشهای گرون قیمت پسر رو میشنید که بهش نزدیک میشن و بعد صورتِ خونینش جلوی چشمش قرارگرفت.
جای خالی دندونش توی ذوق میزد و لنگزدنش کمی برای اون هیکلِ جذاب، نقصآور بود. انبردست بزرگی که توی دستش بود، باعث میشد حس کنه قلبش توی گوشهاش میزنه.
_ میخوای چیکار کنی؟تنها جوابی که نصیبش شد، لبخند خالی پسر بود که دندون نداشتهاش رو بهرخ میکشید.
انبردست رو بهشدت باز کرد و با سرعت نزدیکش شد. انگشتش رو لای انبر گیر انداخت و قبل از اینکه بتونه داد بزنه، درد بدی رو توی دستش حس کرد و به انگشت افتاده روی زمین خیره موند.
_ نـــه... نـــــــــــه... "با نفسنفس از خواب پرید. تمام تنش خیس عرق و ملافه توی دستهاش مشت شده بود. به اطراف نگاه کرد و باز هم خودش رو توی اون اتاق سفیدِ کسلکننده و خالی دید. همون کابوس همیشگی از پسری که سالها پیش شکنجه کرده بود. نفسش رو با صدا بیرون داد و با اخم همیشگیاش اطراف رو بررسی کرد.
پرستار طبق معمول داشت برای تخت بغلیاش سرم میزد._ هی مین یونگی، بیدار شدی؟ دوباره داشتی کابوس میدیدی؟
سرش رو بهسمت پنجره برگردوند و چیزی نگفت.
دوباره صدای پرستار رو شنید که اینبار چیزهای جذابی برای گفتن داشت.
_ مثل اینکه اینبار تست روانی رو قبول شدی پسر. روانپزشکت گفته 3 سال اينجا بودن جواب داده و بهتری...سرش رو بهطرف مردِ وراج برگردوند و نگاهش کرد.
_ خوشحال باش پسر! بالأخره میتونی از اینجا بری بیرون.نگاهش رو از پرستار گرفت و به پنجره داد. بیرون...
الان باید خوشحال میبود؟***
کولهپشتی سبزی پشتش بود و بهسمت مقصد نامعلومی قدم برمیداشت.
انگار خودش رو از این جهان نمیدید، انگار با خیابون غریبه بود. مثل توریستی که از کشور دیگهای اومده باشه، همهچیز باهاش غریبه بود.
حتی آدم ها...
اواسط پاییز بود و با وجود سوییشرت خاکستریرنگی که از بیمارستانِ روانی برداشت، هنوز هم سردش بود. بیشتر توی خودش جمع شد و سرش رو عقب برد تا بتونه آسمون ابری رو نگاه کنه.
بعد از ماجرای سه سال پیش، یک مدت زندانی شد و بعد با تشخیص دادگاه به بیمارستان روانی منتقل شده و تا امروز، اجازهی خروج از اونجا رو نداشت.
پوزخندی زد و به سنگریزهی جلوی پاش لگد زد. اصلاً نمیدونست چی به سر اون پسر اومد. هیچ حس خوبی توی سرش نبود. در تمام این مدت توهمهاش رو با دارو کنترل میکردن و شبی نبود که کابوس اون پسر رو نبینه. انگار خودش بود که از اون اتفاق بیشترین ضربه رو خورد، نه اون قربانی!
حتی جایی هم برای رفتن نداشت. درحال حاضر در شرایطی نبود که بخواد آشنایی رو ببینه. دستش رو داخل جیبش برد و پولهای مچاله شدهای رو که پرستار بهش داده بود، بیرون کشید. با اخم چشمهاش رو روی هم فشار داد و سمت تنها جایی که فکر میکرد مناسب شرایط الانش باشه، راه افتاد.
ساعتی بعد، پشت پیشخوان یه بار نشسته بود و سوجو رو توی پیکهای کوچیک خالی میکرد. پدرش بعد از فهمیدن قضیهی تجاوز توی زندان حتی یکبار هم به دیدنش نیومد و بعید میدونست، اصلاً بخواد ببینتش...و همچنین خودش!
خودش هم علاقهای به دیدن دوبارهی خانوادهش نداشت. شاید حس خجالت؟
نه، قطعاً این نبود. فقط بهخوبی میدونست که حالا وصلهی ناجور اون خانواده به حساب میاد و نمیخواست هیچکدوم از دو طرف رو با ملاقاتهای بیفایده خسته کنه و خودش رو احمق جلوه بده؛ ولی اینکه قراره شب کجا بمونه، مسئله رو سخت میکرد. چون آلردی هیچی بهجز پول سوجو همراه خودش نداشت.
پس بیفکر به تنها کسی که میدونست ممکنه کمکش کنه، زنگ زد. کسی که توی اون زندان کوفتی باهاش سرباز بود و حالا نمیدونست، اصلاً ممکنه جوابش رو بده یا نه؛ ولی با اینحال باهاش تماس گرفت و در کمال تعجب بعد مدتی صدای پختهتر شدهی پسر داخل گوشی پیچید.
_ مین یونگی، این خودتی؟
YOU ARE READING
Hævner
Action🖇𝗣𝘂𝗿𝗲 𝔽𝕚𝕔𝕥𝕚𝕠𝕟 ⟝ ℕ𝗮𝗺𝗲: Hævner ⟝ 𝔾𝗲𝗻𝗿𝗲: BDSM, Action, Smut🔞, Criminal, Mafia, Harsh, Romance ⟝ ℂ𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: YOONMIN, KOOKV, NAMJIN ⟝ 𝕎𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿: Sana ‼️این فیکشن دارای صحنههای خشن و محدودیت سنی میباشد‼️ چنل موزیکها و ارتباط...