سلام بابایی
پسر کوچولوی من هری وقتی این نامه رو میخونی یعنی دیگه نه من و نه مادرت زنده نیستیم . امیدواربودم هم من هم مادرت شاهد بزرگ شدنت باشیم...اما نمیشه جلوی سرنوشت رو گرفت.برای احتیاط این نامهها رو مینویسم تا بدونی کی هستی و برای آیندت مشکلی نداشته باشی.
....
تا همین چند ماه پیش ما یک خانواده شیش نفره بودیم من،مادرت،پدر خواندت سیریوس والبته بهترین دوست من،نامزدسریوس لوپین و پیتر پتیگروم
وقتی کنار همدیگه بودیم احساس قدرت میکردیم تا اینکه فهمیدیم همه گریفیندوریها شجاع و نترس نیستن پیتر به همهی ما خیانت کرد اونم فقط بخاطر اینکه ازش میترسید اون به احتمال جایی که منو و مادرت پنهان شدیم رو به لردسیاه میگه ...میدونم که حتی بعد از من سیریوس میتونه زندگی خوبی برای تو فراهم کنه و این رو بدون که منو مادرت هر کاری میکنیم تا تو زنده بمونی و زندگی کنی
هیچ وقت به این فکر نکن که تنهایی من و مادرت تا همیشه کنارت هستیم ،درست تو قلبت مارو اونجا پیدا کن پسرم
خیلی دوست دارم پسرم از طرف بابایی.*******************
نامه رو تا کردم و داخل پاکت گذاشتم و کنار بقیه نامهها گذاشتمش ....مرلین... آخه این چه سرنوشتیه که گریبان گریمون شده.
لیلی حراسون وارد اتاق شد و هریو تو بغلش تکون میداد.
لیلی:جیمز اون اینجاست.
این آخرشه سریع از صندلیم بلند شدم و همسر و پسر کوچولوم رو تو بغلم گرفتم و فشردمشون .به چشم های سبز همسرم نگاه کردم و لبهاش رو آروم ام عمیق بوسیدم ... برای آخرین بار ... نفهمیدم کی اشکاهمون سرازیر شد و باهم دیگه یکی شد نفهمیدم چقدر لبهاش رو میبوسیدم که با صدای هری از هم جدا شدیم و برای بار آخر به پسرم نگاه کردم،خم شدم و صورت سفید و قشنگش رو بوسیدم ... جیمز دیگه کافیه... وقت نداریم. اشکهام رو پاک کردم و گونه لیلی رو بوسیدم و بهش نگاه کردم.
جیمز: برو تو اتاق و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا باشه
اشکهای لیلی بیشتر شد و با سرش حرفم رو تایید کرد و از اتاق بیرون رفت ...آههه... سیریوس پسرم رو به تو میسپرم.
با صدای باز شدن در ورودی سریع چوب دستیم رو برداشتم و سمت راه پله رفتم خودش بود با همون ردای سیاه و بلندش
دوئلی که بین منو لرد شکل گرفت
شروع کردیم به خوندن ورد...
ولدمورت:همتون به همراه اون محفل رقت انگیزتون به درک واصل میکنم.
جیمز: هر چقدرهم طول بکشه هر چقدر هم آدم بکشی بلاخره یک نفر تورو شکست میده
ولدمورت:اوراکداورا
سیاهی مطلق
_____________________
اینم از لحظه آخر زندگی جیمز و لیلی
شب و روزتون کدویی🎃💕💕🎃
ESTÁS LEYENDO
Our Life[Drarry]
Fanficمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم