از جاش بلند شد
- میرم بیرون بقیه رو صدا کنم بیان داخل
پسر، ترسیده کمی نیم خیز شد و با استرس گفت
= صبر کن ،چی بهشون بگم؟
پسر کوچیکتر دستشو به لبش کشید و متفکر گفت
∆ میتونیم بگیم از استرس زیاد بوده به هر حال ما سال اخریم و نگران ایندمون
صورت لی جمع شد و رو به برادرش گفت
= یکم مسخره نیس؟
- چیز دیگه ای به ذهنت میرسه؟
پسر نفس عمیقی کشید
= نچ
- خب پس بشین سرجات
از اتاق خارج شد و رو به افرادی که فقط نگرانی توی چهرشون بود گفت
- بریم داخل
همه وارد اتاق شدن به جز پسر مو طلایی
اصلا مگه میتونست وارد شه؟
چی میگفت؟
چطوری تو روی پسرکوچولو نگاه میکرد؟یورا سریع به سمت پسرش رفت گوشه تخت نشست و در اغوش گرفتش
چن با اخمای در هم کنار تخت ایستاد
√ اخه تو...
میخواست شروع کنه که زن وسط حرفش پرید و کمی صورتش رو به سمت شوهرش متمایل کرد
× چن شروع نکن
مرد دستی به موهاش کشید
وقتی جو رو خیلی جدی و ناراحت کننده دید رو به مرد لب زد
- عمو چن چند لحظه میایید
با مرد از اتاق خارج شدن
- سعی کنید درکش کنید ما سال اخری هستیم و استرس داریم و نگران ایندمونیم، نگران همه چی
√ ظاهرا نگرانی پسر من دیگه خیلی بیش از حده
- لطفا سعی کنید درکش کنید به هرحال خودتونم دبیرستانی بودین
مرد نفسشو بیرون داد
√ باشه
و زیر لب ادامه داد
√ نسل جدید لوس شدن
دختر اروم خندید و بعد با اخم به پسری که هنوز روی صندلی نشسته بود اشاره کرد بیاد داخل و انقدر ضایع بازی در نیاره
از عمد جلوی پسر اون حرفو زده بود تا موضوع رو بگیره و چیزی رو لو نده
پسر از جاش بلند شد و کنار در ایستاد
مرد که حالا کمی اروم تر شده بود دوباره سر جای قبلیش رفت
√ پسر، تو و هان باعث ازدواج مایید، ثمره نه ها شما دلیلد، میخواستم رابطم با مامانت رو تموم کنم که گفت حاملس، بعدش فهمیدیم یه دونه هم نه دوتا
YOU ARE READING
I DON'T WANNA LOSE
Fanfictionهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)