بی هیچ حرفی به سمت رختکن رفت، انگار باید یه سالن اسکیت سواری دیگه پیدا میکرد!... این پسر دست بردار نبود!
بعد از پوشیدن لباس های نظامیش از سالن بیرون رفت و بو رو در حالی که اخمو و عبوس دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود دید!... به سمتش رفت و همونطور که سوییچ رو از جیب شلوارش بیرون میاورد با اخم تشر زد:
-سوار شو!
آلفا تکیه ش رو از ماشین گرفت و بعد از دور زدنش و نشستن روی صندلی شاگرد در رو بست. به محض اینکه امگا سوار ماشین شد گفت:
-همچین ماشین محقری برای فرمانده ی عالی رتبه ای مثل شما افت نداره؟
+دهنتو ببند!... الان انقدر از دستت کفریم که اگه یک کلمه ی دیگه از اون دهن گشادت بیرون بیاد یه گلوله حرومت میکنم!
پوفی از سر حرص کرد و ترجیح داد سر جاش بشینه! امگا ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد که بو با به یاد آوردن موضوعی لبخندی شیطانی زد و گفت:
-هی فرمانده.. هنوز دو هفته ای که قرارمون بود تموم نشده ها... تازه سه روز گذشته!... نکنه فراموش کردین؟!
پای امگا روی ترمز فشرده شد و درست وسط جاده توقف کرد! در حالی که مو های نمدارش با حالتی پریشان روی صورت سرخ از خشمش ریخته بود غرید:
-خیلی... خیلی پررویی!... واقعا که خیلی پررویی.. تو بی اجازه از اردوگاه اومدی بیرون!.. فرقی نداره چقدر بخوام هواتو داشته باشم یا بهت آسون بگیرم!.. کاری که کردی انقدر غیر مسئولانه و نابخشودنیه که با هیچ ارفاقی نمیتونی از زیر مجازاتش در بری، میفهمی؟... اگه به عنوان فرمانده ت مجازاتت نکنم از فردا تمام سربازا به خودشون اجازه ی فرار میدن!... یه هرج و مرج وحشتناک به پا میشه... اصلا تو به چه جرئتی از اردوگاه اومدی بیرون و سر خود دنبال من راه افتادی؟.. کی بهت اجازه داد منو تعقیب کنی؟.. هیچ میدونی به خاطر این کار میتونم پنج سال بندازمت زندان نظامی؟
بو نیشخندی زد و در جواب گفت:
-تونستنش که میتونین.. ولی این کارو نمیکنین مگه نه؟.. خوشبختانه یا متاسفانه این اتفاق توی زمانی افتاده که شما بهم قول دادین به خاطر کارام بازخواست و تنبیهم نمیکنین!... و راستشو بخواین... تقریبا وقت ناهاره!... داره گرسنه م میشه فرمانده!
هر دو مشت ژان روی فرمون فرود اومد و فریاد غضب آلودش کمی آلفا رو ترسوند!... اگه صادقانه میخواست اعتراف کنه... تا به حال امگایی رو ندیده بود که حین عصبانیت رگ های پیشونی و گردنش انقدر جذاب برجسته بشه!... گندش بزنن که این امگا روحیه و شخصیت یه آلفای دامینینت رو درون خودش داشت... انگار که اشتباهی به عنوان یه امگا متولد شده بود!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...