Part 56

80 14 3
                                    

لیسا غذاشو تموم کرد و بلند شد که بره پیش جنی لیندا هم فعلاً توی سالن غذاخوری موند تا اون دو تا تنها رو تنها بزاره .

لیسا آروم درِ اتاق رو باز کرد و بدون اینکه چراغ اتاق رو روشن کنه رفت روی تخت و کنار جنی دراز کشید
اون فرشته ای که هر روز پرانرژی بود کجا رفته ؟ یه حسی داشت حسی که انگار یه اتفاقی افتاده و جنی داره ازش پنهونش میکنه . لیسا به سقف اتاق خیره مونده بود که با دستی که دور کمرش قفل شد؛ توجهش به سمت جنی رفت؛ دستشو دور کمرش قفل کرده بود و سرشم گذاشت روی قفسه ی سینه ی لیسا .

لیسا لبخندی روی لباش اومد و آروم موهای جنی رو نوازش میکرد . چقدر از بودن یه همچین دختری توی زندگیش شاد بود " چقدر خسته شده امروز "

جنی آروم لب زد : خسته نیستم .

لیسا با تعجب : انگار تازگیا ذهن منم میخونی !!

جنی : از رفتارت تابلوئه که فکر میکنی خستم .

لیسا : هوم؛ نمیخواستم بیدارت کنم .

جنی : من الان دیگه بیدارم میخوام همینجوری بغلت کنم چون بهش نیاز دارم ..

لیسا : هوم باشه عشقم .

جنی : نمی خوای ازم سئوال هایی که توی ذهنته رو ازم بپرسی ؟!

لیسا : ها چی ؟ منتظرم که صبح شه میخوام امشب رو استراحت کنی .

جنی لبخند کوچیکی زد و بلند شد و خودشو انداخت روی لیسا و همینجوری که به چشماش خیره شده بود گفت : میتونی الانم ازم بپرسی اشکالی نداره .

لیسا محوش شده بود توی اون تاریکی هم میتونست چهره شو تشخیص بده و زیبایی که روبه روش هست رو ببینه اون جنی بود کسی که با ورودش به قلب تاریکش روشنایی داد .

لیسا دستاشو به طرفش برد و آروم روی صورتش گذاشت و لب زد : اول یه خبر خوب برات دارم بعدش
در مورد بیمارستان حرف می‌ زنیم ..

جنی : چه خبری ؟!

لیسا هم بلند شد و جنی روی پاهای لیسا نشست . لیسا که خیلی خوشحال بود لبخندی زد و گفت : امروز پیش مامان بزرگم بودم اون گفت که این هفته میتونیم با هم بریم آلمان و زندگی جدیدی رو شروع کنیم باورت میشه بالاخره داریم میریم یه جایی که زندگی جدیدی رو بدون نگرانی از بابت بابام و عمه هام و توماس شروع کنیم فقط خواستم نظر تو رم بدونم بعدش به مامان بزرگ میگم که برامون بلیط بگیره ..

جنی اینو که شنید کمی تو فکر رفت که لیسا لبخندش محو شد و لب زد : عشقم خوشحال نشدی ؟ چیزی شده ؟

جنی به زور جلوی بغضی که توی دلش بود رو گرفته بود برای اینکه لیسا رو ناراحت نکنه زود لبخندی زد و جواب داد : از خوشحالی نمیدونم چی بگم؛ باورم نمیشه که بالأخره داریم از اینجا میریم و یه زندگی جدید رو با هم شروع میکنیم ..

Painful love 🖤Where stories live. Discover now