_مگه تو خواب ببینی اجازه بدم ازم دور بشی!
از میون دندون های چفت شده ش غرید و به لب های امگای نعنایی حمله کرد!.. آه... خدا میدونست که داشت برای چشیدن دوباره ی طعم بی نظیر لب هاش جون میداد و براش مهم نبود اگه فرمانده ش به خاطر این کار تک تک سلول های بدنش رو ذوب میکرد!.. فرقی هم نداشت!.. همین الانش هم از شدت خواستن کارش داشت به نابودی میکشید!.. بی هیچ دلیلی و به طرز وحشتناکی این پسر خدا لعنت کرده رو میخواست!
پای راست ژان به زحمت بالا اومد و بعد از قرار دادنش روی شکم آلفای گستاخ با تمام قدرت به عقب هلش داد!
طولی نکشید تا فریادش پنجره های ماشین رو به لرزه در بیاره:
-معلوم هست داری چه غلطی میکنی وون؟... مثل اینکه یادت رفته من کیم هـــــــان؟... اینجور که بوش میاد از زندگیت سیر شدی سرباز!... اصلا اشکالی نداره!.. خیلی زود خلاصت میکنم!
مشتش رو عقب برد تا توی صورت بو بکوبه که نگاه و لحن تحکم آمیزش سر جا میخکوبش کرد:
-اگه جرعتش رو داری بزن فرمانده!.. مسئولیت اتفاق هایی که بعدش قراره بیفته تمام و کمال با خودته!... نمیتونی به خاطرشون منو مقصر بدونی!
انگشت هاش میون موهاش رفت و در حالی که با تمام قدرت میکشیدشون از میون دندون هاش غرشی وحشتناک آزاد کرد!... جوری که انگار درد بی امانی به وجودش چنگ انداخته و انقدر زجرش میده که نمیتونه حتی فریاد بزنه!
آلفا دست پاچه و شوکه فرمانده ش رو توی آغوشش کشید و سعی کرد آرومش کنه:
-یا مسیح!... هـ- هی فرمانده!... چی شده؟... درد دارین؟.. چه اتفاقی داره میفته؟... خواهش میکنم یه چیزی بگین!
صبرش لبریز شد و فریاد کشید:
-د آروم باش لعنتی!... مثل آدم بگو چه مرگته تا منم بدونم باید چه خاکی تو سرم بریزم!
انگشت های ژان شل شد و دست هاش بی رمق پایین افتاد.. نفس های تند و لرزونش داشت بو رو به مرز جنون میکشوند و عرقی که روی پوستش نشسته بود به نگرانیش دامن میزد!
نفسش رو کشدار بیرون داد و دست راستش رو به آرومی روی مو های بلند و نرم امگا کشید، صدای خشدار شده ش بند بند وجود پسرک رو با حسی عجیب به لرزه در میآورد و لعنت بهش که حتی نمیدونست این اتفاقا به چه دلیل کوفتی ای داره میفته:
-خدای من... باورم نمیشه یه فرمانده ای!.. این دیگه چه کاری بود؟!... تقریبا سکته م دادی!
پوست سرد و بدن لرزون امگا نشون میدادن قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست و بر خلاف چیزی که فکر میکرد اتفاقی که افتاد یه نمایش مسخره نبوده!
STAI LEGGENDO
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...