پسر مخفی در آستین بالا زده

531 80 103
                                    

شب، سان‌فرانسیسکو، اوایل نوامبر

«راستشو بگو معتاد شدی؟»

جونگ‌کوک به خودش اومد. بوی وانیل و عود اتاق رو پر کرده بود. اتاق مادرش، با اون در و دیوار طلایی و مخمل‌های سرخ سلطنتی تخت و مجسمه‌های برنزی گوشه گوشه اتاق، شبیه اتاق ملکه‌ای به نظر می‌رسید. از پشت دود سفید و غلیظی که از گوشه اتاق به هوا می‌رفت؛ به مادرش نگاه می‌کرد که پشت بهش توی کمد رو می‌گشت.

«از کجا فهمیدی؟»

زن به سمتش برگشت. مینا قد بلند و درشت هیکل بود. چهره سر سخت و متفکری داشت. موهای بلوند کوتاه، ابروهای کمانی نازک، لب و دهن کوچیکی داشت که به پسرش هم به ارث رسیده بود. جونگ‌کوک به کاور لباس توی دستش نگاه کرد.

«تو که ازم انتظار نداری کت و شلوار قرمز بپوشم؟»

مینا چونه جلو اومدش رو با تفکر خاروند و چشم باریک کرد: «چشه؟»

جونگ‌کوک جلو رفت. کاور رو از دست مادرش قاپید. کت و شلوار رو زیر و رو کرد و دستاشو به علامت سوال به سمتش گرفت. زن دست به سینه بهش خیره شده بود. جونگ‌کوک آهی کشید و چیزی نگفت. مینا بغض کرد و دست روی دهنش گذاشت. جونگ‌کوک آه کلافه‌ای کشید و جلوی آینه ایستاد: «دوباره شروع نکن مامان.»

«میدونی آروزم بود یه روز بیای و بگی سر عقل اومدی. آرزوم بود کره‌اسب سرکشم برگرده خونه و بگه مامان من میخوام رئیس شرکتی بشم که تو این همه براش سگ‌دو زدی.»

«می‌دونستی میام.»

«بزرگ شدی و فهمیدی با مشت خوردن نمیشه زندگی کرد.»

مینا وسط اتاق دستاشو باز کرده بود و بازوهای عضلانی و گوشتالوش رو توی هوا با لحن حماسی و فداکارانه‌ای می‌چرخوند: «فهمیدی زندگی واقعی اینه کوک. تو قرار وارث من بشی.»

صداش به حالت گریه لرزید و از پشت به جونگ‌کوک نزدیک شد و دست روی شونه‌ش گذاشت.
«قراره وارثای من رو به دنیا بیاری.»

جونگ‌کوک آستین کت رو صاف کرد و صورتش رو جمع کرد. از آینه به چشمای سیاه و پر‌فریب مادرش زل زد.
«حداقل امشب نه پادشاه... امشب پریودم.»

زن به پشتش کوبید و جونگ‌کوک با خنده به آینه کوبیده شد و دوباره کمر راست کرد. مینا روی صندلی وسط اتاقش شق و رق نشست و پاهای کشیده و براقش رو روی هم انداخت: «چی‌شد به فکر شرکت افتادی؟»

جونگ‌کوک با بیخالی شونه بالا انداخت:
«دیگه خودم تنها نیستم.»

زن با شگفتی آهی از ته دل کشید. بلند شد و خودشو به جونگ‌کوک کوبید و بغلش کرد:
«معجزه شده؟ پسر کوچولوی من!»

«مامان... یا خدا! وزنه میزنی؟»

زن ازش جدا شد و مثل خواب زده‌ای تند و تند گفت:
«باید دعوتش کنم خونه. اونی که باعث شده دوباره پاتو بذاری این‌جا. یه شب بیارش.»

Haven [Kookv, Yoonmin]Where stories live. Discover now