پارت بیست و پنجم

270 62 15
                                    

_چانا...مینهو هیونگ گم شده!
چان در حالی که روی زمین میوفتاد، دستشو روی دهنش قرار داد.
همه چیز در اطرافش مبهم به نظر میرسیدن و چشمهاش تار شده بودن.
_نه...نه نه نه! نباید این اتفاق بیوفته....
چان زیرلب این رو گفت و گوشیش رو روی زمین انداخت.
هیونجین که هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده و با دیدن حال پسر بزرگتر ترسیده بود، سریع گوشی رو برداشت و با چانگبین حرف زد.
_چخبره...یعنی چی که مینهو هیونگ گم شده؟!
هیونجین با شنیدن خبر، ضربان قلبش بالا رفته بود و حتی نمیخواست به این فکر کنه که قراره چه اتفاقی بیوفته.
ولی باید برای چان قوی میموند.
_سریع دوربین های پرورشگاه رو چک کنین ببینین دقیقا کی بوده که مینهو رو ملاقات کرده و اگر میشه ویدیوش رو بیارید خونه ی چان!
هیونجین بدون معطلی این رو گفت و سریع تماس رپ قطع کرد.
نگاهی به چان انداخت.
اون هنوز روی زمین نشسته بود و صورتش از اشک خیس شده بودن.
آهی کشید و روی زمین جلوی پسر بزرگتر زانو زد.
_هی....
دستی روی شونش قرار داد و کاری کرد بهش نگاه کنه.
_الان گریه کردن هیچ فایده ای نداره! به پسرا گفتم که ویدیوی دوربینها رو چک کنن. میفهمیم که دقیقا کی مینهو رو دزدیده. نگران نباش....الان که هویت این عوضی رو هم پیدا کردیم میتونیم راحتتر مینهو رو پیدا کنیم فهمیدی؟
چان با حرفهای پسر رو به روش، احساس بهتری پیدا کرد و سعی کرد برای مینهو قوی بمونه.
اون باید تمام تلاشش رو میکرد که هرچه سریعتر پیداش کنه!
_فعلا بیا بریم خونه ی تو. باید منتظر چانگبین و هان بمونیم. همینطور به سونگمین و جونگین هم خبر میدم. باید از سلامت اونها هم مطمئن شیم.
چان آروم بدون گفتن حرفی فقط سرش رو تکون داد و با کمک هیونجین از جاش بلند شد‌.
اینقدر فکر توی سرش بود که جایی برای حرف زدن باقی نگذاشته بود.
از اینکه ممکنه مینهو توی چه حالی باشه داشت دیوونه میشد و نمیتونست ناراحتیش رو کنترل کنه.
با بیحالی سوار ماشین شد و هیونجین به سمت خونه به راه افتاد.
*****
سونگمین که داخل خونه ی هیونجین در حال جمع کردن وسایلش بود با زنگ رئیسش و دادن خبر جدید، با شوک سریع وسایل رو داخل ماشین قرار داد و با بیشترین سرعت به سمت محل کار جونگین به راه افتاد.
حتما باید به اون هم خبر داده باشن.
و این به شکلی سونگمین رو نگران میکرد.
احساسی بهش میگفت که باید از سلامت پسرکی که تازه شناخته بودش مطمئن بشه.
بعد از چند دقیقه بالاخره به کلاب رسید و بدون معطلی، وارد شد.
چشمهاشو دور محل چرخوند اما نمیتونست اون رو پیدا کنه.
با نگرانی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم نگه داره و با آشفتگی دستی توی موهاش فرو برد.
به سمت یکی از کارمندهای اونجا حرکت کرد.
_هی....من با یانگ جونگین کار داشتم میدونی اون کجاست؟
کارمند اخمی روی صورتش نشست.
و به نظر میومد قصدی برای کمک کردن بهش برای پیدا کردن پسرک نداره.
پس دسته ی چکی از توی کیف پولش بیرون آورد و روی میز قرار داد و با لحن قاطع تری پرسید:
_حالا جاشو بهم میگی؟!
کارمند نیشخندی روی صورتش نشست.
چک پول ها رو برداشت و با سرش به راهروی پشت سرش اشاره کرد.
سونگمین سریع وارد راهرو شد و با صدای گریه ی ضعیفی سرجاش خشک شد.
بالاخره مسیرش رو به سمت صدای گریه تغییر داد و با چشمهای گرد شده، جونگین رو دید که با لباسهای نیمه پاره شده و موهایی بهم ریخته گوشه ی اتاق نشسته و پاهاشو توی خودش جمع کرده.
سرش پایین هست و به شدت در حال گریه کردن هست.
سونگمین آروم قدمی برداشت و با بغضی که از دیدن حال پسر رو به روش توی گلوش شکل گرفته بود، جلوش نشست و با احتیاط دستی روی شونش گذاشت.
با تماس دست سونگمین روی شونش، جونگین سریع دوباره خودش رو عقب کشید.
_هی هی....منم! منم سونگمین.
جونگین با شنیدن صدای پسر بزرگتر، بالاخره صورتش رو بالا آورد.
سونگمین با دیدن چهره ی زخمی و پر از کبودی پسر کوچیکتر با عصبانیت دستهاشو مشت کرد و با جدیت در حالی که چشمهاش تیره شده بودن پرسید:
_هی....کی این کارو باهات کرده جونگینا؟
جونگین دوباره به گریه افتاد و محکم سرشو تکون داد.
و بالاخره با گفتن یه جمله به حرف اومد:
_همش....همش تقصیر من بود! دزدیده شدن مینهو هیونگ تقصیر منه!!!
*****
*یک ساعت قبل*
_خب....دوست داری آهنگی که ساختی رو بهم نشون بدی؟!
چانگبین ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به پسر سنجابی بامزه ی رو به روش خیره شد.
جیسونگ با خجالت لبخندی زد و لب تاپش رو از توی کیفش بیرون آورد.
_بهت نشون میدم...اما لطفا! اگر خیلی افتضاح بود مسخرم نکن باشه؟ وگرنه قطعا تا آخر هفته میشینم گریه میکنم و یه گوشه کز میشینم و غذا نمیخورم.
چانگبین خنده ای کرد و گفت:
_امروز چهارشنبه هست...میدونی که؟
جیسونگ هم با افتخار لبخندی زد و صاف نشست.
_دقیقا! فقط احتمالا دو روز افسرده بشم. نه وقتش رو ندارم و نه پولش رو که بشینم توی خونه. باید مشهور بشم! باید پولدار بشم!
و محکم دستاش رو بهم زد و به آسمون خیره شد.
چانگبین با چشمهای گرد شده به هیجان بی انتهای پسرک نگاهی کرد و سری تکون داد.
_واقعا موجود عجیبی هستی! حالا حرف بسه! پلی کن اون موزیک رو که ساختی‌.
جیسونگ ناگهان از حالت شاد و بیخیالش خارج شد و با جدیت روی صفحه ی لب تاپ رو به روش تمرکز کرد.
و در نهایت با زدن یه دکمه موزیک داخل ماشین پلی شد.
پسرک اینقدر نگران بود که ترجیح داد چشمهاش رو ببنده تا با چهره ی چانگبین رو به رو نشه.
نمیدونست قراره آیدلش...کسی که مدتها بود تحسینش میکرد یه روزی جلوش میشینه و آهنگی که به دست خودش ساخته شده رو تحلیل میکنه.
حتی شب قبل، بارها خودش رو نیشگون گرفت و سعی کرد از این خواب شیرین بیدار بشه.
اما هر بار به این نتیجه رسیده بود که هرچیزی که در حال اتفاق افتادن هست واقعیت محض هست.
نزدیک به یک دقیقه آهنگ پخش شد و‌ بالاخره با قطع شدنش، سکوتی فضا رو فرا گرفت.
جیسونگ بعد از چند ثانیه، آروم چشمهاش رو باز کرد و به چانگبین نگاهی انداخت.
اون سرش پایین بود و دستش روی چونش قرار داشت.
آروم آب دهنش رو قورت داد و بالاخره به خودش جرئت داد و پرسید:
_عامم....خب؟ نظرت چی هست؟ خیلی...خیلی بد بود؟!
اما با بالا اومدن سریع سر پسر بزرگتر، حرفش رو ادامه نداد.
_این‌‌...این فوق العاده بود! خدای من!! تو این همه مدت کجا بودی؟!
چانگبین با خوشحالی و هیجان شونه های جیسونگ رو گرفته و تکون میداد.
جیسونگ با شنیدن جوابش، خنده ای کرد و اشک توی چشمهاش جمع شد.
چانگبین با دیدن اشکهای پسر کوچیکتر، شوکه، دستهاش رو از روی شونش برداشت.
_هی...چرا گریه میکنی؟! چیز...چیز بدی گفتم؟
جیسونگ در حالی که گریه میکرد لبخندی زد و با دستهای کوچیک و ظریفش، اشکهاش رو پاک کرد پ گفت:
_نه...فقط خیلی خوشحالم! خیلی! احساس میکنم بالاخره تونستم به آرزوم برسم؟ وقتی که هیچ کسی بهم کمک و اعتماد نکرد. اما تو...کسی که همیشه تحسینش میکردم، بالاخره تونست کار من رو بشنوه و حتی ازش خوشش بیاد! این....این برای من فوق العادس!
چانگبین لبخندی زد و با دیدن چهره ی بامزه ی پسرک، که به خاطر گریه دماغش قرمز شده و موهاش توی پیشونیش ریخته بود، احساس کرد دلش میخواد همونجا اون صورت دوست داشتنی رو توی دستهاش بگیره و لبهاش رو روی اون لبهای خوش فرم قرار بده.
با فکری که توی ذهنش اومده بود، چشمهاش گشاد شد و سیلی ای به خودش زد.
_وات د فاک....داشتم به چی فکر میکردم؟!
جیسونگ که با گیجی داشت نگاهش میکرد، سرشو کج کرد و آروم صورتش رو جلو برد.
_عاممم....هیونگ؟ حالت خوبه؟! به چی داشتی فکر میکردی مگه؟
چانگبین با دیدن صورت پسرک رو به روش، دقیقا تو فاصله ی چند میلی متری صورت خودش، نفسش رو حبس کرد و کمی خودش رو عقب برد.
_هی...هیچی. فقط...فقط یه فکر گذرا بود میدونی؟!
جیسونگ اوهومی گفت و دوباره سرجاش روی صندلی کمک راننده نشست.
چانگبین بالاخره نفسی که حبس کرده بود رو رها کرد و شیشه ی ماشین رو پایین داد.
با دقت نگاهی به در پرورشگاه انداخت.
اما نه کسی وارد شده بود، و نه کسی بیرون اومده بود.
* نیم ساعت بعد *
_خب....فکر کنم ربع ساعت دیگه کار مینهو هیونگ هم تموم میشه و میتونیم برگردیم.
چانگبین با لبخندی این رو گفت و به جیسونگ نگاهی انداخت که با هدفونی روی گوشهاش، با دقت داشت روی آهنگی که بهش اشکالاتش رو گفته بود، کار میکرد.
خنده ای کرد و سری تکون داد.
نیم ساعت گذشته بود اما مینهو بیرون نمیومد.
چانگبین که کم کم داشت نگران میشد، زنگی به گوشی پسر بزرگتر زد اما جوابی نمیگرفت.
و این استرسش رو چند برابر میکرد.
پس ضربه ای به شونه ی پسر بغل دستش، که تقریبا نیمه خواب بود زد و با هم از ماشین پیاده شدن و به سمت پرورشگاه به راه افتادن.
_چی؟! مینهو هیونگ حدود یک ساعت پیش بخاطر یکی که به دیدنش اومده بود رفت بیرون و دیگه به کلاس برنگشت؟!
یک ساعت....
این یک ساعت توی سر چانگبین مثل پتکی ضربه میزد و استرس وحشتناکی که وجودش رو گرفته بود، نفسش رو به شماره انداخت.
_خدای من....
جیسونگ و پسر بزرگتر بهم نگاهی انداختن و سریع به سمت محوطه ی داخل پرورشگاه دویدن.
و بعد از مدتی نگاه انداختن، بالاخره تونستن گوشی خرد شده ی مینهو رو پیدا کنن.
جیسونگ که حالا به گریه افتاده بود و روی زمین در حالی که زانو زده بود، به گوشی هیونگش نگاه میکرد، زیرلب به خودش لعنتی فرستاد.
باید...
باید بیشتر حواسش رو جمع میکرد.
نباید فکرش رو روی اون آهنگهای لعنتی متمرکز میکرد و حواسش پرت میشد.
دستی روی شونش قرار گرفت و آروم در حالی که از شدت گریه چشمهاش تار میدید، به چانگبین خیره شد.
_این...این تقصیر تو نبود جیسونگا....
اما این حرف کاملا مشخص بود که برای هیچ کدومشون قابل قبول نبود.
_باید....باید به چان هیونگ خبر بدم.
چانگبین این رو با صدای لرزونی گفت و شماره ی پسری که نمیدونست چطور باهاش این خبر رو در میون بذاره، رو گرفت.
******
بعد از اینکه هر ۶ پسر دور هم جمع شدن، چان با عصبانیت از جاش بلند شد و در حالی که سعی میکرد خودش رو تا جایی که ممکن هست کنترل کنه، به سمت چانگبین برگشت و با صدایی بم و آروم پرسید:
_دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ مگه شما دقیقا جلوی پرورشگاه نبودین؟ چطوری ندیدین کسی وارد اونجا بشه؟!
چانگبین آهی کشید و با کلافگی دستی توی موهای بهم ریختش فرو برد.
آروم نگاهی به جیسونگ کرد که کل مدت ساکت نشسته و اثرات اشکهای پی در پیش روی صورتش جا خوش کرده بود.
_نگاه کن...ما هم دقیقا نمیدونیم اونجا چه اتفاقی افتاده. ولی اینطوری که از مدیر اونجا پرسیدیم و همه ی کارکنان اونجا رو چک کردیم، بنظر میاد یک نفر با پوشش یکی از کارکنا وارد شده و برای همین کسی هم بهش شک نکرده. حتی ما!
چان با بیحالی دوباره روی مبل نشست و اشکی روی صورتش جا خوش کرد.
_باید....باید خودم اونجا میبودم. نباید مینهو رو اونجا تنها میذاشتم. من...من یه احمق تمام عیارم!
اما جیسونگ ناگهان از جاش بلند شد و در حالی که صداش از شدت بغض میلرزید و به زور از گلوش بیرون میومد گفت:
_نه....تقصیر منه. تقصیر....منه که حواس چانگبین هیونگ رو پرت کردم. من...من باهاش خیلی حرف زدم و اون حواسش پرت شد. همش تقصیر منه!
چان نگاهی به پسر کوچیکتر رو به روش انداخت.
دلش میخواست بگه که تقصیر اون نبوده.
میخواست عصبانیتش از دوستهاش رو انکار کنه ولی ته دلش میدونست که نمیتونه این کارو بکنه.
برای همین آروم سرش رو پایین انداخت و هیچ چیزی نگفت.
که باعث بدتر شدن احساس مزخرفی که توی وجود جیسونگ ریشه کرده بود، شد.
چانگبین دست پسرک رو گرفت و بدون توجه به اعتراضش، اون رو به سمت یکی از اتاقها کشوند.
نمیتونست بیشتر از این، ناراحتیش رو ببینه و هیچ کاری نکنه.
در همین لحظه بود که صدای جونگین، که از اول توی خودش جمع شده و سرش رو حتی بالا هم نمیاورد و کلاهی روی سرش گذاشته بود، شنیده شد.
_تقصیر هیچ کدومتون نبوده. الکی خودتون رو سرزنش نکنین وقتی مقصر اصلی اینجا نشسته.
سونگمین با نگرانی دستش رو روی شونه ی پسرک گذاشت و سعی کرد مانعش بشه.
احساسی از درون نمیخواست ببینه که بقیه نسبت به این موضوع چه واکنشی نشون میدن.
به حرفی که قراره جونگین بزنه....
حرفی که تا الان فقط سونگمین ازش خبردار شده بود.
جونگین رو به سونگمین سری تکون داد و بالاخره با کمی تردید از جاش بلند شد.
هنوز سرش پایین بود و با صدای آرومی حرف میزد.
_من...من امروز صبح رفتم سر کار...همون کلابی که من و مینهو توش کار میکردیم. چان هیونگ میدونه....اون یبار به اونجا اومد.
نفس عمیقی کشید.
میدونست...میدونست قرار نیست واکنش خوبی دریافت کنه.
رو به چان ایستاد و ادامه داد:
_یادت هست اون روز چه اتفاقی افتاد؟ موقعی که....موقعی که رئیسمون...آقای وانگ...
چان که هنوز نمیدونست این چه ربطی به ماجرا داره بدون اینکه حرفی بزنه سریع سرشو تکون داد.
بیقرار تر از این بود که بخواد سوالی بپرسه یا حرفی بزنه.
فقط میخواست جونگین سریع به اصل حرفش برسه.
_خب...اون امروز من رو گرفت، و...و من رو به یکی از اتاقها برد....
بغضی گلوش رو گرفته بود و به زور حرف میزد.
_و من رو تا جایی که میشد کتک زد. تهدیدم کرد که به خانوادم آسیب میرسونه و....
اشکی روی صورتش نشست و صداش شروع به لرزیدن کرد.
_و با این تهدیدها ازم خواست بدونه که مینهو هیونگ کجاست. بهش گفتم...بهش گفتم که اگر میخواد منو بکشه ولی به خانوادم کاری نداشته باشه. اما....اون بازم کتکم زد...و اصرار کرد....
دیگه اینجا بود که دیگه همه متوجه شدن، منظور حرف پسرک چیه.
چان آروم قدمی به جلو برداشت.
جونگین محکم چشمهاش رو بست و منتظر مشتی که قرار بود بهش بخوره شد.
بدنش از شدت ناراحتی و عذاب میلرزید و سرش رو بالا نمیاورد.
تا اینکه ناگهان با برداشته شدن کلاهش، با تعجب سرش رو بالا آورد.
چان به چهره ی پر از زخم و کبود جونگین، و چشمهای قرمز ناشی از گریه کردنش خیره شد.
و بعد از لحظه ای محکم اون‌ رو توی آغوشش گرفت.
جونگین که شوکه شده بود، نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
همونجا وایساده بود و بعد از چند لحظه بلند شروع به گریه کردن کرد.
_منو ببخش....منو ببخشید...من واقعا نمیخواستم...نمیخواستم این کارو بکنم و حتی نمیخواستم باهاتون رو به رو بشم. من باعث همه ی این اتفاقاتم.
چان آروم پسر کوچیکتر رو از توی آغوشش بیرون آورد و دستی روی صورتش کشید.
_هی....این اصلا تقصیر تو نبوده. خودت رو. اذیت نکن جونگینا. تو کار درست رو انجام دادی. تو جون خانوادت رو نجات دادی. و...
آهی کشید و بوسه ای روی سر پسرک کاشت.
_از این به بعد مواظب خودت باش! نگاه کن....تورو خدا چهره ی به این قشنگی حیف نیست اینقدر پر از زخم باشه؟
و خنده ی آرومی کرد تا بلکه بتونه اون پسر کوچولو رو آروم کنه.
اون لیاقت این همه عذاب رو نداشت. و چان با دیدن اون همه زخم قلبش به درد اومده بود.
هر پنج پسر دیگه دورشون جمع شدن و آروم همدیگه رو در آغوش کشیدن.
هیونجین هم با اکراه اخمی‌ کرد و در آخر تسلیم شد و دستهاشو باز کرد و اون پسر کوچولو رو در آغوش کشید.
ته دلش خیلی ناراحت شده بود که اون اینقدر عذاب کشیده.
بنظرش جونگین یه پسر بامزه بود که باید به هر شکلی ازش مراقبت میکرد.
مطمئن بود فلیکسم هم همین نظر رو داره، و با این فکر لبخندی روی لبهاش نشست.
باید اون آشغالی که مینهو رو دزدیده و جونگینو اینجوری عذاب داده پیدا میکرد و ازش انتقام میگرفت.
همینطور...
برای فلیکس عزیزش.
_حالا...پس میدونیم کی مینهو هیونگ رو دزدیده. بنظرت میتونیم ردش رو بزنیم و پیداش کنیم؟
جیسونگ با نگرانی این رو پرسید.
چان روی صندلی نشست و سعی کرد فکر کنه ببینه باید دقیقا چیکار کنه.
هرچقدر دیرتر اون رو پیدا میکرد، احتمال صدمه دیدن مینهو بیشتر و بیشتر میشد.
و این فکر دیوونش میکرد.
_اول از همه، من و هیونجین امروز به یه سرنخ مهم رسیدیم.
نگاهی به هیونجین کرد و اون سری تکون داد و فایلی که تمام این مدت روی میز آشپزخونه بود رو برداشت و جلوی همه قرار داد.
عکس پسری داخل فایل چشم همه رو گرفته بود.
_این....این پسر کیه؟
چان آهی کشید و دست به سینه گفت:
_ جونگ وویونگ هست. اون....کسی هست که فلیکس رو دزدیده و همه ی این برنامه های دیوانه وار رو کشیده که ما رو عذاب بده.
با شنیدن حرف چان، همه با شوک به عکس دوباره خیره شدن.
هیونجین در ادامه ی حرف چان گفت:
_این پسر...همون پسری هست که فلیکس در اولین دیدارمون با هم، داشت از دست قلدرهای مدرسه نجاتش میداد.
دستی توی موهاش فرو برد و سعی کرد جزئیات خاطراتش و حرفهاش با دوست پسرش رو به خاطر بیاره.
_فلیکس چندباری رو در موردش بهم گفته بود. که پسر خوبی هست و از اون روز با هم دوست شده بودن. اون حتی میخواست من رو بهش معرفی کنه....
خنده ی هیستیریکی کرد و زیرلب گفت:
_اما...بنظر میاد اونها چیزی بیشتر از دوست بودن؟
چان دستشو روی شونه ی هیونجین قرار داد.
_هی....هنوز هیچ چیزی مشخص نیست. اینطوری خودت رو داغون نکن پسر.
هیونجین آهی کشید سرشو تکون داد.
ته دلش میخواست باور کنه که فلیکس کسی نبوده که بخواد بهش خیانت کنه.
ولی حرفهای این پسر عوضی، وویونگ، داشت ذهنش رو به بازی میگرفت.
_خب حالا چطور میتونیم این آشغالو پیدا کنیم؟
چانگبین با چهره ای سردرگم و گیج این رو پرسید و به چان نگاهی انداخت.
_سابقه ی خانوادش رو درآوردیم، و جالب این هست که اون پسر یکی از پولدارترین خانواده های کره هست. و تونستیم آدرس خانوادش رو پیدا کنیم. باید بریم پیش اونها تا اطلاعات بیشتری ازشون کسب کنیم.
که ناگهان با زنگ خوردن گوشیش، نگاه همه به سمتش برگشت.
چان با علامت همه رو ساکت کرد.
اون وویونگ بود که داشت تماس میگرفت.
بالاخره نفس عمیقی کشید و تماس رو جواب داد.
_مرتیکه ی روانی! با مینهو چیکار کردی؟!
+به به آقای بنگ! میبینم که هنوز حالت خوبه... باید یکم توی صدات ناامیدی میدیدم. چه حیف....باید بیشتر تلاش کنم اینطور نیست؟
چان که دیگه خونش به جوش اومده بود از جاش بلند شد و فریاد زد:
_اگر دستت به مینهو بخوره خودم لحظه ای رو مکث نمیکنم که بکشمت آشغال!!!
صدای خنده ی دیوانه وار پسر پشت خط، توی گوشش پیچید.
+هوووم...درسته! دست من قرار نیست بهش بخوره...
مکثی کرد و در ادامه جمله ای که چان شنید، باعث شد فشارش بیوفته و با ترس روی زمین بیوفته.
+اون کسی که قراره بهش دست بزنه، کسی نیست جز آقای وانگ عزیز! همین الان هم فکر کنم پیش مینهو باشه...درسته؟
چان اشکهاش بی وقفه میریخت.
اون میدونست مینهو چه آسیبی از طرف اون عوضی وانگ دیده.
میدونست مینهو هنوز نسبت به اتفاقات گذشته تروما داره.
و این حرف باعث شد توی دلش خالی شه.
حتی نمیخواست تصور کنه دقیقا الان سر مینهو قراره چه بلایی بیاد.
اون...
اون با آقای وانگ تنها مونده بود؟
چان دستهاش رو مشت کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت:
_توی آشغال عوضی....این یه مسئله بین من و تو هست. مینهو رو رها کن! اون هیچ کار اشتباهی نکرده!
+اوه خدای من! چان...معلومه که اشتباه کرده! بزرگترین اشتباهش این بود که با تو آشنا شد و تورو عاشق خودش کرد و برنامه ی من رو بهم زد!!
چان در حالی که دستهاش میلرزیدن، به زور گفت:
_مینهو رو رها کن...خواهش میکنم!
+خب...نظرت چیه که خودت آزادش کنی ها؟ به آدرسی که برات میفرستم برو. اونجا برات یه هدیه ی قشنگ دارم. شایدم...بتونی مینهوی عزیزت رو نجات بدی!
و تماس قطع شد.
چان با باقی مونده ی انرژی که داشت فریادی کشید و لیوانی که روی میز بود رو به دیوار رو به روش کوبید.
و هر پنج پسر دیگه رو توی شوک فرو برد.
هیونجین آروم از جاش بلند شد و دستی روی شونش قرار داد.
_اون ازم خواست که به آدرسی که برام میفرسته برم...من باید برم...من نمیتونم مینهو رو تنها بذارم....باید بفهمی....مینهو....مینهو اگر این بار هم آسیب ببینه دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته! اون...اون داغون میشه هیونجینا....نمیتونم...به خاطر من...
و هقی کرد و صورتش رو بین دستهاش قرار داد.
هیونجین با ناراحتی کمر پسر بزرگتر رو نوازش کرد.
باید نقشه ای میریختن.
هرچه زودتر....
*****
سلام به همگی :)
امیدوارم سلامت باشید
این هم از پارت جدید
متاسفانه فرصت نکردم برای بار دوم چکش کنم و اگر اشکالی داره اصلاحش کنم.
پس اگر اشکالی داخلش دیدید، بدانید چرا...
امیدوارم دوستش داشته باشید و با نظراتتون بهم انرژی بدین♥️
لاو یو مثل همیشه

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Where stories live. Discover now