+به سلامتی آقای نویسنده
چانیول خندید، سهون همیشه خجالتزدهش میکرد، اون فکر میکرد فقط یه روزنامهنگار سادهست ولی جایزههای جورواجوری که اخیرا سالی چندبار به سمتش روانه میشدن، چیز دیگهای رو تایید میکردن.
_اگه همینطور به جشن گرفتنای مداوم توی کلاب ادامه بدی، به زودی الکلی میشم .
چانیول همونطور که کت اسپرت قهوهای رنگشو به مسئول بخش ویآیپی میداد گفت، روی صندلی بلند کنار بار نشست و آستینای بافت سفید رنگش رو کمی بالا داد
+چطور باید این همه تواضع رو تحسین کنم آقای پارک؟
_من فقط میگم انقدر پولتو بیخودی خرج نکن! ویآیپی دیگه چه کوفتی بود؟
سهون همونطور که به بارتندر سفارشات مخصوص میداد، دکمه بالایی پیرهنشو باز کرد
+میخوام یه بارم شده مثل پولدارا خوش بگذرونم، روزنامهنگاری هم شد شغل؟ حتی تو با اون همه جایزه رنگارنگ تو قفسه خونهت، مجبوری صرفهجویی کنی! کاش حداقل یکی از جایزههات طلایی بودن.
_پول منو خوشحال نمیکنه
+توی لعنتی رو هیچی خوشحال نمیکنه، نمیتونم دوباره این بحثو باهات بکنم، بیا فقط مشروب بخوریم
_من که نگفتم ناراضی ام!
+از چی راضی ای دقیقا؟ نوشتن و جایزه گرفتن! همین که به جای یه ستون دوتا ستون بهت بدن، مصاحبه، فستیوال و چهار تا آدم لعنتی که بهت بگن فوقالعادهای! چرا فقط یه امگا پیدا نمیکنی یه شبو باهاش بگذرونی؟ لعنت بهت تو یه آلفای کوفتی ای! فقط چشماتو ببند و باهاش بخواب!
چانیول به مشروب خوردن ادامه داد، حتی نمیدونست این چندمین باری بود که همچین جملاتی میشنید، فقط میدونست نمیتونه جوابی بده، دیگه نمیتونه، توضیح دادن هرروز سختتر میشد، انگار هرروزی که از عمرش میگذشت بازکردن دهنش و حرف زدن انرژی بیشتری ازش میگرفت، شاید برای همین قلمش روز به روز توجه بیشتری رو به خودش جلب میکرد.
+خیله خب اگر میخوای همینجا بشین و به مردم نگاه کن. اونا پر از سوژه برای داستاناتن، داستانایی که فقط تو سرتن، ولی تو هیچوقت نمیتونی لمسشون کنی، داستانات رو نمیتونی ببوسی یا مارکشون کنی، این چیزارو فقط میتونی بین این آدما پیدا کنی. پس خوب نگاه کن آقای نویسنده!
سهون که حال مست بود، همونطور که به سمت جمعیت میرفت تا طبق معمول دوستای جدید پیدا کنه، گفت و چانیول رو با بارتندر نه چندان خوشاخلاق و پسری که همین لحظه از در وارد شد و روی صندلی سهون جا گرفت، تنها گذاشت. پسر تازهوارد با موهای نقرهای و لباس سرتاپامشکی که باعث میشد شبیه راکاستارا به نظر برسه، نظر چانیول رو جلب کرد، البته که اون فقط میخواست داستانشو کشف کنه، درواقع بسازه!کسی نمیدونست داستانای چانیول چقدر واقعی اند! تمام کاری که چانیول میکرد تخیل بود. اون از بچگی، دوست داشت بین مردم باشه ولی چیزی که اون میدید آدما نبودن، داستان زندگیشون بود. جوری بھشون نگاه میکرد که انگار رو پیشونی ھرکسی نوشته از کجا اومده و به کجا میره. یه چیزی شبیه چشم سوم.
DU LIEST GERADE
Runner jasmine
Fanfiction☕️🕊️🍂 خلاصه داستان : نویسنده جوونی که تو یه شب معمولی، چشماش به یه جفت چشم تیلهای مشکی و موهای نقرهای که زیر نور کم اون کلاب میدرخشیدند، دوخته شد... ☕️🕊️🍂 کاپل : chanbaek ژانر: امگاورس، درام، غمگین، اسمات