پارت ششم و هفتم

513 113 37
                                    


ییبو اون شب شام نخورد. در واقع از شدت استرس چیزی از گلوش پایین نرفت. دوش کوتاهی گرفت و بهترین لباس هاش رو پوشید و حالا، جلوی در عمارت شیائو جان ایستاده بود.

یه صدایی مدام توی گوشش زمزمه میکرد "هنوز وقت هست. هنوز دیر نشده ییبو. سوار ماشینت شو و برگرد خونه".

اما ییبو خیال نداشت به اون صدا توجهی کنه. دیگه مهم نبود چی میشه. مهم نبود قبولش میکنه یا نه. ییبو میخواست انجامش بده، چون از این سردرگمی و بی قراری خسته شده بود.

نفس عمیقی کشید و همزمان با مرتب کردن یقه ی کت مشکیش، زنگ‌ در رو فشرد. چند ثانیه بعد، در بزرگ و آهنی رو به روش باز شد. ییبو قدمی به سمت داخل برداشت و تونست نمایی از باغ بزرگ شیائو جان و عمارت وسطش رو ببینه. بر خلاف عمارت پدرش، اون ساختمون به سبک مدرن ساخته شده بود و حس خوبی بهش میداد.

پاهای لرزون از استرسش رو به حرکت در اورد و بعد از پشت سر گذاشتن اون حیاط بزرگ و سرسبز، جلوی در چوبی خونه متوقف شد. بعد از تقه ای که به در زد، مانع چوبی مقابلش توسط دختر خدمتکاری باز شد. دخترک بعد از تعظیم کاملی که کرد، به حرف اومد:

_ خوش امدید. بفرمائید داخل. آقا منتظرتون هستن.

ییبو سری تکون داد و پشت سر دختر به سمت سالن بزرگ خونه قدم برداشت. اونقدر مضطرب بود که به دکوراسیون خونه ای که برای اولین بار توش پا میذاشت، توجه نکرد.

بعد از برداشتن چند قدم، تونست جان رو ببینه که رو یکی از مبل های سالن پذیرایی نشسته و با گوشیش مشغوله. درسته که خیلی زیاد مضطرب بود، اما این دلیل نمیشد که به تیپ و لباس های شیائو جان توجه نکنه!

اون عوضی جذاب یه شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود که خیلی زیاد به پیراهن زرشکی توی تنش می اومد. موهای لخت مشکیش مثل همیشه به سمت بالا حالت داده شده بودن و ییبو، تو اون لحظه به این فکر کرد که تا به حال، جان رو با مو های بهم ریخته و لباس های لش و گشاد ندیده. اون همیشه زیادی مرتب و شیک بود.

با قدم هایی آروم به اون مظهر جذابیت نزدی شد و نفس عمیقی کشید که این کارش مساوی بود با پر شدن عطر تلخ و خوشبوی جان توی ریه هاش.

_ ارباب... مهمونتون تشریف اوردن.

جان با شنیدن صدای دخترک گوشیش رو کنار گذاشت، نگاهی به ییبو انداخت ‌و به رسم ادب از جاش بلند شد.

جان اگه کمی به ظاهر ییبو دقت میکرد، متوجه میشد که اون کت اسپرت مشکی، شلوار جین روشن و تیشرت سفید، زیادی بهش میاد و چقدر توی اون لباس های ساده، زیبا و خیره کننده شده. اون با کمی دقت میتونست بفهمه که موهای مشکی و حالت دار ییبو با چه دقتی شونه شدن و عطرش با چه وسواسی انتخاب شده. اما جان هیچوقت به پسر ریزه میزه ای که روش کراش داشت توجه نمیکرد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now