ترسیده کوچه پس کوچه ها را طی میکرد و زیر لب به خودش تشر میزد
+ این چه کاری بود آخه ! الان کجا برم این وقت شب ؟
باد سردی وزید که از سرما دستان لرزانش را درون جیب هودی اش فرو برد .
سعی کرد خودش را قانع کند تا از اضطرابش کم کند ."اونجا عمارتِ جئون بود یونا! اونقدرا هم امن نبود ! دیر یا زود باید میزدی بیرون "
چیزی که در ذهنش میگذشت با چیزی که به زبان می آورد زمین تا آسمان تفاوت داشت .
اتفاقا تنها جایی که احساس میکرد در امان است همان امارت بود !
برای اولین بار احساس کرد دلش برای خانه تنگ شده .چند سال تایلند بود اما حتی یک لحظه دل تنگ خانه ی پدریش نشده بود .
بیشتر برایش شبیه زندان بود تا خانه !اما این امارت ..
خنده دار بود ولی حتی دلش برای جئون جانگکوک و رفتار های سرد و خشنش هم تنگ شده بود !
از امارت دور شده بود و کنار جاده قدم میزد .
از سکوت جاده ترسیده بود ، احمقانه به نظر میرسید اما پاهایش توان راه رفتن و دور شدن از امارت نداشت.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد+ تو نجات پیدا کردی یونا ، همیشه میخواستی فرار کنی الان هم موفق شدی انقدر احمق نباش
این که می خواست از تاریکی و سکوت جاده و جنگل دوباره به امارت سرد و بی روح جئون پناه ببرد برایش حماقت بود ! آن هم بعد از این همه دردسر برای فرار
ماشینی را در تاریکی شب با فاصله ی زیادی از خودش دید و خیالش راحت شد .
خواست قدمی سمت ماشین بردارد که با شنیدن صدای زنگ گوشی ترسیده قدمی عقب گرد کرد+هوف ترسیدم یه لحظه .
گوشی را از جیب هودی بیرون کشید و با دیدن اسم رو صفحه دست و پایش شل شد
"جئون"
با دستان لرزانش تماس را قطع کرد و قبل از اینکه بخواهد برای کمک دست تکان بدهد ماشین به آرامی ایستاد.
شک داشت ؛
نمیدانست کار درستی میکرد؟ دوباره خودش را قانع کرد
" تو فرار کردی احمق امارت جئون ترسناک تر از وضعیته الانته "
پوف کلافه ای کشید و سمت ماشین رفت .
مرد شیشه ی سمت خودش را پایین کشید و کام عمیقی از سیگارش کشید+سلام ! میشه منو تا مرکز شهر برسونید؟
مرد نگاهی به سرتاپای دختر انداخت و لبخند کجی زد .
دود سیگارش را سمت صورت یونا فرستاد و با صدایی خش دار لب زد×سوار شو میرسونمت !
یونا ترسیده به حالات مرد خیره شده بود ، نگاهی خمار و لب هایی تیره ، حتما مصرف کننده بود .
آب دهانش را پایین فرستاد و آهسته درب عقب را باز کرد که مرد غرید
×عقب نه ! اونجا وسیله دارم بیا جلو بشین .
أنت تقرأ
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
أدب الهواة~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...