شب، آخرین روزهای نوامبراول شب سرد و دلگیری بود. تهیونگ اما دلگرم بود. پشت میز کوچیک زیر سقف شیبدار جلوی کافه نشسته بودند. جونگکوک کت قرمزش رو پشت صندلی انداخته بود و بغلش دستش نشسته بود. هربار که در کافه باز میشد موج همهمه و خنده، توی خیابون میریخت. نور گرم و نارنجی رنگ داخل کافه رو روشن کرده بود و تهیونگ که پشت به شیشه سراسری نشسته بود، عبور و مرور شلخته جیمین و وایولت و بقیه رو تو انعکاس چشمای جونگکوک میدید. هربار که کسی رد میشد، سایهای کم رنگ از صورت یخ زده جونگکوک عبور میکرد و چشمایی که پرلطف و دلتنگ بهش خیره شده بودند، توی تاریکی محو میشد.
تهیونگ با چشم و ابرو به جونگکوک اشاره کرد و گفت:
«با کت و شلوار جذاب میشی.»جونگکوک لبخند زد. تهیونگ پاهاشو بلند کرد و روی رونای جونگکوک انداخت: «خیلی!»
جونگکوک ساق پاهای گرفتهش رو نوازش کرد و مچ پاشو توی دستش گرفت: «بخوای قبلش میپوشم...»
«قبل چی؟»
جونگکوک دوباره خندید. دستشو نوازشوار از روی ساق پاهاش تا وسط رونش کشید. تهیونگ با مکث توی صورتش ابرویی بالا انداخت و کلافه سر برگردوند. یک مشت کارگر، خسته و قوز کرده پشت پترولی از خیابون رد شدند. یکیشون با دیدن اون دو به پهلوی بغلدستیش کوبید و تف انداخت. تهیونگ پاهاش رو جمع کرد و صاف نشست. جونگکوک به سمتش چرخید:
«رنگت پریده تهیونگ.»تهیونگ دست روی چشماش گذاشت.
«گرسنمه... بهت گفتم پدر و مادرم دارن میرن؟»جونگکوک همونطور که بلند میشد گفت: «کجا؟»
«کره!»
جونگکوک به شیشه کوبید و همزمان پرسید:
«دارن برمیگردن؟»تهیونگ سر تکون داد: «مادرم میگه زندگی توی شلوغی اینجا ازشون گذشته. برمیگردن خونه.»
جونگکوک شونش رو فشرد: «برای پدرتم بهتره.»
وقتی که سم بهش نگاه کرد جونگکوک داد زد:
«اسبتو میبرم.»و با ایما و اشاره به وسپای زنجیرشده سم بغل کافه که مثل اسب مادیانی در حال استراحت بود اشاره کرد. تهیونگ پرسید: «کجا؟»
جونگکوک سوار موتور شد و هندل زد. روشنش کرد و دور زد: «الان برمیگردم.»
تهیونگ انگشتای پاش رو توی کفش جنبوند. زقزق میکرد و بی حس شده بود. بلند شد و در کافه رو باز کرد. با هجوم گرمای مطبوع و بوی خوش کافه صورتش از هم باز شد. پشت پیشخوان رفت و کف زمین جلوی قفسهها نشست. هنوز خوابش نبرده بود که صدای ترمز موتور و باز شدن در رو شنید. جونگکوک با سرو صورتی که رنگ شلوار توی تنش شده بود، با لرز پشت پیشخوان اومد. دو پاکت غذا دستش بود. تهیونگ با ذوق گفت:
«رفتی غذا خریدی؟»
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanfictionزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...