دوازدهم. زندگی چیه؟

564 198 17
                                    

شبه. شب که میشه پرستارها همه‌ی چراغا رو خاموش می‌کنن. تاریکیِ کامل. همه به جز چند تا چراغ توی حیاط که از قضا یکیش درست جلوی پنجره‌ی من و جیمین نصب شده. یه مقدار نورِ کوچیک سهم ما میشه که طی بی‌خوابی‌های شبانه تماشاش کنیم که چطور یه مستطیل روشن کفِ سیاه و تاریک اتاق به جا میذاره.

جیمین دراز کشیده اما می‌دونم خوابش نبرده. به پاهاش فکر می‌کنم. امروز نشستم پایینِ تختش و دو تا جوراب پشمی و بلند بهش پوشوندم. نمی‌دونم حواسش به من بود یا نه اما از وقتی تصادفا پاشو با پای خودم لمس کردم و دمای پایین بدنش منو ترسوند، دیگه نتونستم به پاهای یخش فکر نکنم. گشتم و گشتم تا یه جفت جوراب پشمی پیدا کردم، بی هیچ گفت‌وگویی نشستم جلوی پاش، پایین تخت و کار خودمو کردم. اونم چیزی نگفت‌. هیچی. تنها آهسته نفس کشید و اجازه داد کارمو انجام بدم.

حالا اون جا خوابیده و می‌دونم که جوراب‌ها هنوز سر جاشونن. نگاه کوتاهی بهش میندازم که زیر ملافه گلوله شده. هنوزم نگرانم. می‌پرسم:

- سردته؟

جوابی نمیده. بیشتر وقت‌ها همینه‌. چیزی نمیگه که بدونم ذهنش کجاست و این نگفتن‌ها عذابه چون ذهنم به دنبال ذهنش، هر کجا میره.

نشستم و زانو بغل گرفتم. خوبه که بعضی شبا دو تایی با هم بی‌خواب میشیم. نه، حرفی نمی‌زنیم اما با وجود این دیوار بلند سکوت کاملا حس می‌کنم تنها نیستم.

- زندگی چیه جونگ‌کوک؟

صداش کمه و دور. ضعیف و خسته.

به مستطیل روشن کف اتاق خیره شدم و فکرم درگیرِ چیزی که پرسیده.

- نمی‌دونم.

- نامجونم نمی‌دونه.

می‌پرسم: خودت چی؟ می‌دونی؟

و بعد از ثانیه‌هایی، با همون صدای ظریف و دور بهم میگه:

- تنهایی. هر کس که تنهاتر بوده، بیشتر زندگی کرده.

سر روی کاسه‌ی زانوم میذارم و میشم مثل بچه‌ای که دلش برای مدرسه و دوستای صمیمیش تنگ شده ولی هنوز تابستون تموم نشده و این یعنی یه انتظارِ بلند.

می‌پرسم: اما آدم تنها از قصه بیرونه و بیرون از قصه زندگی پیدا نمیشه.

جیمین کمی تکون میخوره. رو به سقف. چشم می‌دوزه رو به بالا. دل از پنجره و چراغ و نور کَنده انگار.

- تا حالا رفتی تماشای فوتبال؟

تنبل هومی زیر لب میگم و نمی‌فهمم چرا بحثمون ناگهان تغییر کرده.

- تماشاچی‌ها قدری هیجان‌زده‌ن که اگه کسی جلوشونو نگیره شیرجه میزنن توی زمین و از خداشونه برن توی بازی. این ماییم. ما آدما‌. که می‌خوایم با کله بریم وسط بازی. وسط قصه. می‌خوایم عاشق بشیم، حس کنیم، پرواز کنیم و مثل بقیه از اون چیزای درخشان زندگی بچشیم. ولی این وسط گروهی هم هستن که برعکسِ بقیه، دلشون می‌خواد از زمین بیان بیرون. می‌دونی کی؟

و حالا که مفهوم حرفشو متوجه شدم، شگفت‌زده زمزمه می‌کنم: اونایی که به قدر کافی بازی کردن.

- و حالا می‌خوان تماشاچی باشن‌‌‌. می‌خوان بشینن یه کنج و به بقیه نگاه کنن. می‌خوان تنها باشن. زندگی کردن‌. انگار کامل زندگی کردن و حالا می‌خوان مال بقیه رو ببینن.

فکرم میره پی حرفاش.

- تو کجایی؟ توی زمین یا روی صندلی؟

نفسی عمیق رها می‌کنه. پلک‌هاش سنگین شدن انگار.

- من؟ من نه کامل بازی کردم، نه به صندلی تنهایی آرامش‌بخشم رسیدم. من وسطِ بازی محکم زمین خوردم و حالا منو کنار گذاشتن. توی یه اتاق تاریک، دور از همه چیز.

نمی‌دونم چقدر گذشت اما تا قبل از این که خوابم ببره به حرف‌هاش فکر کردم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ معلوم نیست. تنها چیزی که می‌دونم اینه که قبل از خواب زمزمه‌هایی زیر لبم شکل گرفت.

زمزمه‌هایی که می‌گفتن: تو تنها زخمیِ توی این اتاق نیستی جیمین. منم از زندگی جا موندم. مثلِ خودت.

.

لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپ‌شدهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ