نفسمون گره خورده توی هم. مثل دو تا ریسمان که میلی ندارن از هم جدا بشن. مثل دو تا پیچکِ سبز که با هم به زندگی رسیدن. من و تو، رویِ این تخت، میون این تاریکیِ کورکننده، به هم وصل شدیم و توی گوشِ هم زمزمه میکنیم. صدای من سنگینه و صدای تو بم. تو صورتمو میبوسی و من کمر محکمتو نگهمیدارم. تو نوازشم میکنی و من دست لایموهات فرو میکنم. برجستگیِ لبامون بهم میرسن و زمزمههایی که با نفسِ گرمت بیرون میریزن:
- دوسِت دارم جیمین! بیشتر از هر چیزِ دیگهای توی این دنیا.
و من باور میکنم.
بعدها که پشت به هم میخوابیم،
بعدها که یادمون میره چطور با هم همصحبت بشیم،
بعدها که پناهگاه من کارگاهِ نقاشیم و پناهگاهِ تو محل کارت میشه،
از خودم میپرسم: دوسم داشت؟
خونهمون بهم ریخته. خیلی از ظرفها خرد شدن. صندلی واژگونه و انگار این جا میدونِ بعد از جنگه. نشستم که خرده شیشهها رو جمع کنم اما دستام ناتوانن. ناتوان و لرزون. تو رفتی ولی صدات هنوز این جاست. صدای فریادت هنوز از هر طزف منعکس میشه. از سمت هر وسیلهایکه توی این خونه هست. تو همه رو مثل خودت بیرحم کردی که حرفاتو تکرار کنن. که داد بزنن و بهم بگن:
- تو مریضی! یه مریضِ اورژانسی که باید فورا توی دیوونهخونه بستری بشه! جیمین، تو یه آدمِ نرمال نیستی، تو مریضِ بدحالی هستی که حتی نمیدونه چی میخواد و په غلطی میکنه!
و من باز باورم میشه.
مثل همیشه.
از تابلوها میپرسم.
از نقاشیها، رنگها.
از چشمهام توی آیینه.
از سکوتِ خونه.
که آیا من مریضم؟
و تو همه رو مثل خودت بیرحم کردی.
که سرم فریاد بزنن:
- آره. تو حالت خیلی بده جیمین!
و من مچاله میشم.
زمین میخورم.
زانوهایِ خونیِ دردناکمو ببین.
و قلممویی رو از مابین انگشتام سقوط کرد.
میپرسم: هنوز دوسم داری؟
و تو ساکت میمونی.
انگار یکی قلبمو سوراخ میکنه.
خوابت برده شاید.
من که چشماتو نمیبینم.
یاد گرفتی پشت بهم بخوابی.
جوری که انگار بغلگرفتن این پسرِ مریض حال تو رو هم بد میکنه.
من اما بغلت میکنم. از همون پشت سر.
دلم برای بوسیدنت پر میکشه.
و برای نرمیِ لبت، خیسی زبونت.
برای صدای بمت که بهم گفت: بیشتر از هر چیزی توی این دنیا.
پردهی اتاق تویباد صبحگاهیمیرقصه و شهر نرمنرم از خواب بیدار میشه.
خنکه.
و من با چشمهایی که این روزا گود افتادن و ورم کردن، به این فکر میکنم که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا یعنی چقدر.
یعنی چقدر دوسم داری.
بیدار میشی. میچرخی، میترسم، دستمو کنار میکشم، زورکی چشم میبندم، خودمو به خواب میزنم، قلبم تند میتپه، صدای اصطکاک پوستت و تشک توی هر دو گوشم پیچ و تاب میخوره.
یه کاری کن!
همین حالا منو ببوس.
همین حالا لب روی موهام بذار.
توی گوشم یه چیزی بگو. فقط اسممو، بیدارم کن و خیره شو توی چشمم. نشونم بده بیشتر از هر چیزی توی این دنیا یعنی چقدر.
اما تو...
از روی تخت بلند میشی، میری سمتِ در، مسواک میزنی، توی دستشویی سیفون میکشی، نون تست گرم میکنی، شیر میخوری، لباس میپوشی، عطر میزنی، مو شونه میکنی و بعد با جیرینگجیرینگِ سوییچی که توی مشتت گرفتی، من و این خونه رو پشت سرت جا میذاری.
جوری که انگار منم یکی از وسایل این خونهم.
جوری که انگار نامرئی هستم.
جوری که انگار اون دنیایی که ازش میگفتی هرگز وجود نداشت.
و "بیشتر از هر چیزی توی این دنیا" فقط یه دروغِ قشنگ بود.
یه دروغِ خیلی قشنگ.
BẠN ĐANG ĐỌC
لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپشده
Truyện Ngắnو سالها بعد، من و تو دیگه شبیهِ گذشتهها نبودیم. سالها بعد ما دو تا غریبه بودیم که انگار چیزای زیادی از هم میدونستن اما با این وجود هنوزم غریبه بودن. چاپ شده توسط نشر مانگا شاپ