بطری مشکی رنگ مشروب رو روی میز شیشه ای رو به روش گذاشت و به دو تا گیلاس بلوری که کنارش گذاشته بود خیره شد. چرا دو تا؟
اون که تنها بود و قرار بود تنها بنوشه، پس چرا دو تا گیلاس اورده بود؟ اصلا چرا میخواست بنوشه ؟ چرا میخواست مست کنه؟
همینجوری. بی دلیل.
البته خب حالا که داشت بهش فکر میکرد میدید خیلی هم بی دلیل نیست. اون دوباره بعد از مدت ها یاد گذشته افتاده بود و اصلا از این وضع راضی نبود. دلش نمیخواست تمام ذهنش پر بشه از اون خاطرات مزخرف و همش به این فکر کنه که چقدر احمق بوده و در نهایت، بی خوابی به سراغش بیاد. از طرف دیگه، فکر اینکه تا هفته دیگه از کجا باید یه همسر آینده پیدا کنه، مغزش رو درگیر کرده بود .
نمی فهمید چیشد که اون حرف رو زد. اون لحظه به شدت تحت تأثیر حرف های پدرش قرار گرفته و فقط برای اینکه مطمئن بشه پدرش راست میگه اون حرف رو زده بود.
انتظار داشت پدرش جا بخوره، نسبت به تصمیم جان حساسیت نشون بده و لعنت!... حداقل یکم مخالفت کنه. ولی اون واکنشی نشون داده بود که جان اصلا انتظارش رو نمیکشید.
حالا باید چیکار میکرد؟ همون اول یه جواب برای این سوال توی ذهنش نقش بسته بود، اما جان بدون کوچک ترین توجهی بهش اون راه حل مزخرف رو انداخته بود گوشه ای.
ترجیح میداد به این فکر کنه که هیچ جوابی برای سوالش وجود نداره.
افکارش بهم ریخته بودن و برای از بین بردن همشون فقط کافی بود بنوشه و بعد، بدون هیچ فکر و خیالی بخوابه. راحتِ راحت. اتفاقا خیلی وقت بود که مست نکرده بود و بد جور دلش هوس الکل کرده بود. این موضوع هم که الکل برای قلبش ضرر داره اصلا مهم نبود! اما یه مشکل دیگه هم وجود داشت. تنهایی نوشیدن، هیچ وقت حس خوبی بهش نمیداد.
روی مبل راحتی طوسی رنگ جا به جا شد. گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ی بکهیون رو گرفت. بکهیون تنها کسی بود که میتونست ازش بخواد بیاد اونجا تا باهم بنوشن. رو کریس که اصلا نمیشد حساب کرد. اگر میفهمید جان مست کرده، دوباره یه دعوای حسابی راه مینداخت. لی هم تفاوت چندانی با کریس نداشت . اما بکهیون... اون هیچوقت نمی گفت "مست نکن، برات خوب نیست".
بکهیون خوب میدونست جان از اینکه محدودش کنن متنفره، از اینکه براش امر و نهی کنن و این نفرتش وقتی به اوج خودش میرسید که کسی، بخاطر بیماریش محدودش میکرد.
این رو نخور، واست خوب نیست. این کار رو انجام نده، واست ضرر داره. عصبی نشو، واسه قلبت خطرناکه...
جان از شنیدن این جمله ها متنفر بود و بکهیون هیچ وقت این جمله ها رو به زبون نمیاورد. حواسش به جان بود، همیشه سعی میکرد جلوی به وجود اومدن شرایطی که برای جان و قلبش خطرناک بود رو بگیره، اما این مراقبتش کاملا نامحسوس بود و جان رو عصبی نمیکرد.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...