راوی:
با دیدن ماشین جونگ کوک پا تند کرد و سریع تر سمت در ورودی رفت...نمی خواست هیچ جوره باهاش چشم تو چشم بشه...مثل جن زده ها تو آسانسور پرید.
"هوووف"
خوشحال از این که باهاش روبه رو نشد ، جیغ خفه ای کشید که در لحظه آخر بسته شدن در با قرار گرفتن دستی بینش و مانع بسته شدنش شد...
با دیدن کفش های مردونه و براق جانگ کوک سرش رو بالا آورد...تمام خوشحالیش به یک آن دود شد رفت...
خودش رو کنارتر کشید که جانگ کوک با فاصله کمی ازش ایستاد...یه تخسی خاصی تو صورت لیسا موج میزد و از گوشه چشمش به جونگ کوک نگاه میکرد...چشم و آبرویی اومد و بعد طوری که کوک هم بشنوه زمزمه وار لب زد:
«بعضیا بلد نیستن وقتی میزنن ماشین بقیه رو داغون میکنن ، ازشون عذر خواهی کنن!»
جونگ کوک یه ابروش رو بالا انداخت چون خوب میدونست مخاطب اون حرف خودشه!
«موافقم...بعضیا خیلی بی شعورن مثلا نمی دونن وقتی توهین میکنن باید از بقیه عذر خواهی کنن!»
خنده حرصی لیسا بلند شد:
« چی؟؟ فکر کنم علاوه بر اینکه آدم بیشعوری هستی ، آیکیو زیر 40 هم داری...اونی که اومد جا پارک منو گرفت و رو در ماشین من خط انداخت ، تو بودی مستر!»
جونگ کوک به سمتش برگشت و با همون لحن ادامه داد
«آیکیوی تو هم دست کمی از آیکیوی من نداره...چون متوجه نمیشی که اینجا شرکت منه و منم که رئیسشم!»از حرفش خنده مسخره ای کرد.
« کلا همیشه آنقدر از ماجرا پرتی یا الان متوجه نیستی تو رئیس شرکتی نه بیرون شرکت؟...بعدشم اونی که...»
با رفتن برق های آسانسور و متوقف شدنش حرف تو دهنش ماسید.
ضربان قلبش در یک آن بالا رفت و قلبش رو تو دهنش حس میکرد...تو چشم های هم نگاه میکردن که لیسا ترسیده گفت:
« این...این چرا وایستاد؟»
ترسش به وضوح حس میشد و چهره رنگ پریدش تو تاریکی مشخص بود.
جونگکوک جواب داد:
« منم با جنابعالی اینجام؛از کجا بدونم؟!!»
لیسا که هر لحظه ترسش بیشتر میشد عصبی از این حرف داد زد:
« پس یه کاری بکنننن!!»
و بعد هم تند تند دکمه های آسانسور رو فشار داد و داد کشید:
«کسی اون بیرون نیست کمکمون کنه؟؟؟ یکی این درو باز کنه »کم کم داشت گریه اش در میومد... جونگ کوک با تعجب به حرکات زیادش که هیجانی و در استرس واکنش میداد نگاه کرد...
YOU ARE READING
After
Fanfiction◉ نام فن فیک: #بعد_از ◉ ژانر: رمنس_درام_مادلینگ • ◉خلاصه : چرا رهام کردی؟ بهت گفته بودم که دیوانه وار عاشقتم...من بعد از تو دیگه خود قبلیم نشدم! قسمتی از فیک : با حرص نفسشو بیرون داد -«رزی ول کن دستمو...بزار با خوشی از هم خداحافظی کنیم» فقط سرمو به...