نیم ساعتی میشد که زل زده بود به تلفن روی میز و داشت به این فکر میکرد که تصمیم درستی گرفته یا نه. تو این دو روز خیلی بهش فکر کرده بود. به این فکر کرده بود که از کجا باید یه "همسر آینده" پیدا کنه. به این فکر کرده بود که اصلا چرا یه همچین قول مزخرفی داده. و حالا، بعد از دو روز به این نتیجه رسیده بود که فقط یه راه حل داره:
ییبو
البته گزینه های دیگه ای هم وجود داشت. مثلا میتونست از یه نفر بخواد در ازای پول نقش معشوقه اش رو بازی کنه. افرادی توی جامعه وجود داشتن که بخاطر پول همچین کار هایی میکردن و جان پول کافی برای انجام این کار داشت اما یه مسئله ای وجود داشت... اعتماد.
اعتماد کردن برای جان سخت بود. از نظر دیگران اون زیادی نسبت به آدم های اطرافش بدبین بود. اما از نظر خودش اعتماد نکردن درست ترین کار ممکن بود. خوبیش این بود که اینجوری کمتر آسیب میدید.
بنابراین نمیتونست دست آدمی که هیچ شناختی در موردش نداشت رو بگیره و ببره خونه پدرش و بگه این شریک زندگی منه.
درسته. اون پسر، ییبو، یکم روی اعصابش بود و ازش خوشش نمیومد. ولی حداقلش این بود که ییبو یه فرد آشنا بود.
نزدیک به ده سال با دوست پسر بکهیون رابطه نزدیکی داشت و یک سالی میشد که توی دورهمی هاشون حضور داشت. درسته که باز هم نمیتونست کاملا بهش اعتماد کنه، ولی به مراتب زندگی کردن با آدمی که یک ساله میشناسیش، آسون تر از تحمل کردن یه غریبه اس.
پوفی از روی کلافگی کشید و گوشیش رو از روی میز برداشت. باید آدرس مکان قرارشون رو برای ییبو میفرستاد. بعد از چند ثانیه انگشت هاش روی کیبورد موبایل متوقف شدن و برای بار هزارم توی اون روز، تردید سراغش اومد.
چند تا حس مختلف داشتن دیوونه اش میکردن. از یه طرف حس میکرد انتخاب ییبو اصلا منطقی نیست و داره اشتباه میکنه. از طرف دیگه یه حسی بهش میگفت نگران چیزی نباش و فقط انجامش بده. مهم نیست چی میشه، فقط.انجامش.بده.
پوزخندی به وضعیت خودش زد، در حالت عادی اون الان باید به بررسی پرونده هاش می پرداخت و برای جلسه روز بعد آماده میشد. اما انگار صبح که داشت وارد شرکت میشد تمرکزش رو بیرون در جا گذاشته بود و حالا، حتی یک خط هم از نوشته های اون پرونده ها رو نمی فهمید.
ییب.... اون پسر نیومده داشت روند نرمال زندگیش رو دچار تغییراتی میکرد که جان اصلا از اون ها خوشش نمیومد. با اینحال دیگه به چیزی فکر نکرد، دکمه ارسال رو لمس کرد و آدرس رو برای ییبو فرستاد. مهم نبود که قراره چی بشه. مهم نبود که شاید بعدا از تصمیمش پشیمون بشه. فعلا میخواست این کار رو انجام بده و انجامش میداد.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...