1.𖣘Awakening𖣘

262 73 52
                                    

کلاهِ هودیشو رو سرش مرتب کرد و ماسکشو بالاتر کشید. زیر چشماش مثلِ همیشه گود افتاده بود و مرتب خمیازه می‌کشید. دیشب تا دیر وقت بیدار مونده بود تا روی پارت جدید فیکشنش کار کنه. تا زمان آپ زیاد فرصتی نمونده بود و تهیونگ اصلا دلش نمی‌خواست همین چندتا خواننده‌ای که داشت رو هم از دست بده...
نگاه خسته و منتظرشو به فروشنده دوخت که انگار اصلا قصد نداشت زودتر خریدای تهیونگو حساب کنه!
بالاخره بعد از دقایقی که برای تهیونگ به اندازه‌ی یک عمر گذشت، فروشنده رضایت داد تا پلاستیک حاوی موادغذایی رو به تهیونگ تحویل بده!
تهیونگ با بی‌ حوصلگی پول رو پرداخت کرد و هر چه سریعتر از فضایِ خفقان‌آور اون مغازه‌ی لعنت شده خارج شد.
تو راه برگشت، مردمی رو دید که با ذوق به یه پوستر تبلیغاتی بزرگ خیره شدن. با بی میلی سرشو بلند کرد و نگاهی به اون پوستر مسخره انداخت... پس که اینطور...
جای تعجب نداشت که مردم اونجوری به اون پوستر بزرگ زل زده بودن و مثل دیوونه‌ها از شادی فریاد می‌کشیدن اون پوسترِ مین یونگی، یکی از بزرگترین و خفن‌ترین بازیکنای کره بود!
آره، مین یونگی یکی از همون آدمایِ خوش‌شانس و منتخب بود...اما تهیونگ چی؟ اون فقط یه هیکیکوموری بود که روزاشو با نوشتن فیکشن‌های بی الِ مسخره و حوصله سر بر می‌گذروند...
تهیونگ حتی اونقدری خوش‌شانس نبود که بتونه یه زندگی عادی و شاد داشته باشه...
مسخرس که یه روزی فکر می‌کرد شاید اون هم بتونه یه بازیکن باشه. سرشو به دو طرف تکون داد تا افکار مزاحم از ذهنش دور بشن و راهشو به طرف خونه‌ی کوچیکش کج کرد.
هنوز زیاد دور نشده بود که احساس غم و ناراحتی عجیبی وجودشو فرا گرفت، نمی‌فهمید برای چی باید همچین حسی داشته باشه؟ مطمعنا بخاطر دیدن پوستر مین یونگی نبود، یا حتی بخاطر اون رویای ابلهانه‌ی بچگیش! پس بخاطر چی می‌تونست باشه؟
《بخاطر مرگ》صدایی تو ذهنش گفت و لحظه‌ی بعد تهیونگ تازه می‌تونست کامیونی رو ببینه که با سرعت به سمتش میومد. اما دیگه برای نشون دادن هر واکنشی دیر شده بود...«اینجا آخر خطه نه؟» این آخرین جمله‌ای بود که تهیونگ با خودش گفت و بعد از اون فقط سیاهی مطلق بود!
ناگهان زمان متوقف شد و نور آبی رنگی به چشم تهیونگ خورد که وادارش میکرد چشماشو باز نگه داره...
«ولی مگه من نباید مرده باشم؟»
تهیونگ چشمای نیمه بازشو به بالای سرش و منبع اون نور عجیب دوخت...
«یه... پنجره؟»

«این یه شوخی مسخرس نه؟»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«این یه شوخی مسخرس نه؟»

تهیونگ با ناباوری خندید و به شمارش معکوس خیره شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ با ناباوری خندید و به شمارش معکوس خیره شد...
فقط دو ثانیه دیگه مونده بود!
«فاک یو قبوله، من هنوز اون فیکشن فاکیو تموم نکردم!»

 فقط دو ثانیه دیگه مونده بود! «فاک یو قبوله، من هنوز اون فیکشن فاکیو تموم نکردم!»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


***
تهیونگ به سختی پلکاشو از هم باز کرد. سقف بالای سرش سفید بود و نور لامپ‌های مهتابی چشماشو اذیت می‌کرد.
«اوه آقای کیم بیدار شدید؟»
تهیونگ نیم خیز شد و نگاهشو به مرد کت‌شلواری کنارش داد:
«تو کی هستی؟»
مرد کت‌شلواری لبخندی زد و از جیب پیراهنش کارتی در آورد و اون رو به تهیونگ نشون داد:
«من دستیارِ مدیرِ اجرایی انجمن اصلی، کیم نامجون هستم.»
اگه اون لحظه به تهیونگ می‌گفتن جای شب و روز با هم عوض شده براش باورپذیرتر از حضور کیم نامجون درست کنار خودش بود!
«ش-شما اینجا چیکار می‌کنید؟ اصلا من..مگه نباید مرده باشم؟...»
نامجون تک‌خنده‌ای کرد و سری تکون داد:
«بهتون تبریک می‌گم آقای کیم شما به عنوان یه بازیکن برانگیخته شدید.»
چشمای تهیونگ از این گردتر نمی‌شد. دو احتمال وجود داشت یا نامجون داشت باهاش شوخی می‌کرد و یا اینکه تهیونگ مرده بود و اینم یه مسخره بازی جدید بود که خدا راه انداخته بود، تا بهش نشون بده حتی تو اون دنیا هم راحتش نمی‌زاره.

»»--------««

سلام سلام، این اولین فیکشن تهکوکه منه، قبل از این با کاپلای کی پاپ چیزی ننوشته بودم.
پس امیدوارم حمایتم کنید✨
گرچه فعلا برا روح ها دارم مینویسم😔😂...

Top-Tier Writer | KookVWhere stories live. Discover now