part●1

543 83 46
                                    

Part◇1
__________

گرمای افتاب روزنه های پوستش رو نوازش میکرد
چشم هاش رو باز کرد و دوباره یک روز مثل روز های قبلش ، بدون حرکت، تا اخر شب بهترین ساعت های زندگیش رو باید روی تخت میگذروند

دلش برای گذشته تنگ شده بود قطعا هر ادم دیگه ایی هم بود با از دست دادن بهترین چیز هاش دیوانه میشد
تنها کاری که توی روز انجام میداد یاداوری خاطراتش بود
با فکر به خاطراتش حالش خراب نمیشد
افکارش که خاطرات رو مرور میکرد به عقربه های ساعت اجازه ی حرکت میداد

وگرنه بخاطر زندانی بودن توی اتاقش و خیره موندن به گذر زمان ، عقربه های ساعت مثل خودش بی حرکت میموندن و روز هاش به اندازه سال میگذشت

صداهای بیرون تهیونگ رو از افکارش خارج کرد

"عزیزمن این پسر هر روز داره دیوونه و دیونه تر میشه
از وقتی که تصادف کرده هیچ چیز نگفته! هیچ کار نکرده! هیچ تکونی نخورده!
بچمه!! دلم نمیاد همین طوری از دست بره
چرا هیچ کاری نمی کنی ؟؟؟

- خانوم خوشگل من اروم باش اون یه مرد چهل سالست کدوم پرستاری زور این هیکلشو داره که حموم ببرتش! دستشویی کمکش کنه!
هیچ کس، حاضر نیست ازش نگه داری کنه

مادر تهیونگ داد بلند تری همراه با گریه اش زد

"پسرم داره جلوی چشمام لاغر و لاغر تر میشه

  حرف های مادرش مثل یک بمب به در اتاقش برخورد میکردن و بعد به قلبش توپیده میشدن

تهیونگ میدونست مادرش اخر از غم فلج شدنش دغ میکنه و میمیره
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم چپش اروم سر خورد
قلبش از درد فشرده میشد

زندگیش نابود شده بود تمام رویاهاش... تمام اینده ایی که چهل سال از عمرش براش تلاش کرد و با یک تصادف همه چی تموم شد

حدود دو سال از اون اتفاق وحشتناک میگذشت
حلنا رو توی اون تصادف از دست داد
زنی که عاشقش بود در حدی که حاضر بود بار ها براش بمیره ولی خراشی به حلنا نیوفته
اما توی اون تصادف به خاطر خودش ، توی یک اتوبان برای اینکه حرص ماشین جلویی که اروم حرکت میکرد رو دربیاره جلوی ماشین رفت و مدام ترمز میگرفت و ماشین عقبیش رو اذیت میکرد
حلنا چند بار بهش هشدار داد که "اون که با تو کاری نداره ولش کن برو ...
اما تهیونگ از بچگی لج باز ترین بود چنین پسری رو نباید توقع حرف گوش کردن یا درست فکر کردن رو ازش میداشت

در اخر با کامیونی تصادف میشه و جون چند ادم گرفته میشه

حالا یک اتاق و یک ویلچر و یک تخت و تنهایی شده بود نتیجه ی بزرگترین لج بازی زندگیش

پدر تهیونگ جون مین لیوان ابی رو دست زن مهربونش می هی داد و با لحنی ارامش بخش شروع به حرف زدن کرد

°STUPID LOVER°Où les histoires vivent. Découvrez maintenant