part 43

1.5K 164 26
                                    


دوماه از زمانی که چان بهش خیانت کرده بود می گذشت و بالاخره تونسته بود احضاریه ی دادگاه رو برای چان ارسال کنه ..
توی این مدت چان خونه ی مادرش بود و سونگمین توی خونه ی مشترکشون می موند .
چان خیلی سعی کرد سونگمین رو متقاعد کنه که جدایی راه درستی نیست و به حرفاش گوش بده ولی هر بار سونگمین به یه نحوی در می رفت  نمی ذاشت چان حرفاش رو بزنه .
امروز روز اول دادگاهشون بود و سونگمین روی صندلی های سالن انتظار نشسته بود و منتظر به در ورودی نگاه می کرد تا چان رو ببینه ولی با گذشت یک ساعت چان هنوز نیومده بود .
اهی کشید و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی همسرش رو گرفت و طولی نکشید که صدای مادر چان توی گوشش پیچید : الو .. سونگمین ؟
بغض گلوش رو گرفت و اشک توی چشماش جمع شد .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : سلام خانم بنگ .. ببخشید بنگ چان خونست ؟
خانم بنگ با لحنی که بغض توش اشکار بود لب زد : چه زود از مامان شدم خانم بنگ و چان چقدر زود از عزیزم شد بنگ چان ...
حرفی نزد و با خجالت لب گزید .
خانم بنگ ادامه داد : متاسفم ولی چان الان بیمارستانه .
از روی صندلی بلند شد و با استرسی که سعی در پنهون کردنش داشت ، لب زد : بی .. بیمارستان برای چی ؟
خانم بنگ گفت : برای اینکه نمی خواست بیاد دادگاه دست خودش رو شکونده .. اومدیم گچش بگیریم .
دیگه نمیدونست کجاست .. دیگه نمی تونست بیشتر از این خودش رو بیخیال نشون بده ولی هنوزم دلش سنگین بود . با عجله از دادگاه بیرون زد و گفت : کدوم بیمارستان ؟
خانم بنگ با لحنی دلخور لب زد : مگه برای تو مهمه ؟
هقی زد و همونطور که سوار ماشینش می شد گفت : لطفا بگید کجاست ؟
خانم بنگ با یه نگاه به اقای بنگ ابرویی بالا داد و با لبخند گفت : بیمارستان سون .
سری تکون داد و استارت زد و پاش رو روی گاز فشار داد تا هرچه سریع تر به مردش که دوماه ازش غافل بود برسه .
وقتی به بیمارستان رسید ، به سمت ایستگاه پرستاری دوید و گفت : ببخشید بیماری به اسم بنگ کریستوفر چان رو اوردن اینجا ؟ توی کدوم بخشه و اتاق چند ؟
پرستار بد اخلاق لب زد : اروم باشید اقا نفس بکشید تا من دنبال اسمشون بگردم .
سری تکون داد و با نگرانی اطراف رو نگاه کرد که یک دفعه چان و خانم بنگ رو در حالی که پزشک داشت دست راست مردش رو گچ می گرفت دید .
دستاش شروع به لرزیدن کرد با عجله به طرف اتاق دوید و با نگرانی لب زد : چیشد ؟
چان با شنیدن صدایی که نزدیک دوماه شنیدنش ارزوش شده بود ، به سمتش برگشت و متعجب بهش نگاه کرد .
خانم بنگ با لبخند ضربه ای به شونه ی چان زد و گفت : متاسفم پسرم گفتی بهش نگم ولی من نمی تونم ببینم دارین از هم طلاق می گیرین .
نگاهش رو از مادرش گرفت و دوباره به سونگمین که با گریه داشت وارد اتاق می شد داد .
با رسیدن به بالای تخت چان ، اشکاش رو پاک کرد و با تن صدای تقریبا بلندی گفت : فکر کردی با اینکارات میتونی بازم دل منو بدست بیاری بنگ کریستوفر چان ؟
خانم بنگ متعجب و چان با چشم هایی که به سرعت نور از سنگینی این کلام پر شده بود به سونگمین نگاه کردن.
سرش رو بالا گرفت تا مروارید های براقش پایین نریزن .
بزاقش رو که مدام ترشح می شد قورت داد و گفت : می خواستم دستی که دور کمر اون عوضی حلقه شده بود و تو رو عذاب داده بود رو نابود کنم تا یکم ارومت کنم ولی نشد .. نابود نشد .
واقعا از این حرف چان قلبش لرزید و نمی تونس جلوش کم بیاره .. دو ماه برای اون خیانت کم نبود باید بیشتر این مرد رو عذاب می داد تا شاید کمی دلش اروم می گرفت : با این حرف ها نمی تونی منو قانع کنی بنگ چان شی .. برای دادگاه نیومدی ولی مهم نیست چون ما با یه حلقه ازدواج کردیم و همون دوماه پیش با جداشدنش از دست من جدا شدیم .
خانگ بنگ اخمی کرد و لب زد : داری زیاده روی می کنی سونگمین .
نگاهش رو به مادر همسرش داد و لبخند تلخی زد : درسته دارم زیاده روی می کنم .. البته برای شما اینطوره چون جای من نیستید ..
ازتون ممنون خانم بنگ که وقتی پدرم فوت کرد و مادرم با رییس بیمارستان اقای کیم ازدواج کرد من رو به خاطر دوستتون بزرگ کردید و ممنونم که مادر خوبی برای من بودید ولی راه ما الان جداست .. متاسفم اما من با وجود اون همه مهربونی شوهر مادرم نمیتونم برم خونشون پس مجبورم توی خونه ی خودمون بمونم .. تو هم میتونی بمونی چان چون اون خونه مال توعه و میتونی هرکسی رو که داشتی بیاری توی خونت و روی پاهات بشونی ..
با اتمام حرفش احترام نود درجه ای گذاشت و از اتاق خارج شد .
چان با حسرت به کمر باریک همسرش نگاه کرد و اشک ریخت ..
نه نمیتونست عشقش رو از دست بده .. سونگمین رو نگه میداست ولا به زور و صد در صد دوباره حلقه رو توی انگشت باریکش فرو می کرد .
...................................................................................................................................................
بالاخره انتظارش به پایان رسید .
با لباس های بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و منتظر ورود چانگبین به اتاق بود تا زمان دقیق زایمان رو بهش بگه .
با لبخندی دستی به شکمش که از دو ماه پیش بی نهایت بزرگ تر شده بود کشید و گفت : بوهی ؟ خوشحالی داری میای توی این دنیا ؟ من که خیلی خوشحالم قراره صورت کوچولوت رو ببینم ولی خیلی استرس دارم .. راستی ببین برات چیا اوردم .
کمی جا به جا شد و همانطور که نگاهش به وسایل بود گفت : برات همون لباس روهمی ابیه رو اوردم و یک کلاه سفید که دوتا گوش خرس داره ...
خنده ای کرد و گفت : چقدر توی این لباس خوشگل میشی خرس بابایی ... بعد برات یه پتوی زاپاس گرفتم و اوردم و یه قنداق فرنگی .. اخه هوا خیلی سرده می ترسم مریض بشی .. دیگه .. اها برات شیشه شیر و شیر خشکم اوردم که وقتی گرسنت شد بدم بخوری عسلی ... از اونجایی که رو همیت انگشتای دست و پاتم می پوشونه دیگه برات دستکش و جوراب نیاوردم اشکالی نداره ؟
منتظر بود که جوابی از پسرش بگیره که در اتاق باز شد و چند تا پرستار به سمتش اومدن .
با لبخند به پرستار ها نگاه کرد و گفت : ببخشید دکتر سئو نیومدن ؟
پرستاری با خوشرویی لب زد : دکتر دارن برای عمل اماده می شن و به ما گفتن که شما رو ببریم .
سری تکون داد و خطاب به پرستاری که داشت وسایل بوهی رو می برد گفت : ببخشید ... لطفا خوب بپوشونیدش .. اون خیلی ضعیفه .
پرستار لبخند دندون نمایی زد و گفت : نگران نباشید اقای لی ما کارمون رو بلدیم .
با خجالت خندید و گفت : متاسفم خیلی استرس دارم اخه .
پرستار با لبخند لب زد : درک می کنم ...
.
.
وقتی وارد اتاق عمل شد ، از استرس هوفی کشید و به کمک پرستار ها رو تخت دراز کشید تا مسئول بی هوشی بیاد بی هوشش کنه .
استرسش اونقدر زیاد بود که فشار مدام بالا و پایین می شد و ضربان قلبش شدت گرفته بود .
چانگبین با لبخند به سمتش اومد و گفت : سلام فلیکس ... استرس داری ؟
سعی کرد لبخندی بزنه ولی چندان موفق نبود . سری تکون داد و گفت : راستش خیلی استرس دارم ... می ترسم اتفاقی براش بیوفته .
خنده ای کرد و گفت : نگران نباش .. همه چیز از قبل چک شده عزیزم .. پسرت کاملا سالمه و فقط منتظره که باباش استرسش رو کم کنه و دکتر بی هوشی بتونه بی هوشش کنه .
لبخندی زد و سرش رو بالا و پایین کرد و سعی کرد استرسش رو کم کنه و این کار رو با فکر به خاطرات خوبش با هیونجین انجام داد .
به محض ثابت شدن فشارش دکتر بی هوشی اومد بالای سرش و همانطور که ماسک رو روی دهنش می ذاشت گفت : تا پنج بشمار .
و محتویات امپول رو توی انژیوکت درون دست فلیکس فرو کرد و پسری که تا بیست دقیقه دیگه پدر میشد شروع به شمردن کرد : یک .. دو .. سه ...
و هنوز به چهار نرسیده بود بی هوش و چانگبین کارش رو شروع کرد .
..................................................................................................................................................
شش ماه بود که فلیکس رو ندیده بود ..
دیونه نشده بود نه ولی مدام لباس های فلیکس رو از توی کمد در میاورد و شبی یکی از اونها رو توی بغل می گرفت و می خوابید تا بوی بدن عشقش زیر بینیش بپیچه .
حتی گاهی اوقات عروسک خرسی که برای بچه ی نداشته اش خریده بود رو در اغوش می کشید و برای خودش خیال پردازی می کرد و امروز دقیقا همون روز خیال پردازیش بود .
روی تخت دراز کشیده بود و لباس فلیکس رو توی بغل گرفته بود و عروسک رو به لباس چسبونده بود .
با لبخند لب زد : فلیکس ؟ دیدی بالاخره کوچولومون اومد توی بغلمون ؟ نگاش کن چقدر نازه فلیکس ... می بینی داره می خنده ؟ خیلی شبیه توعه ولی همه می گن شبیه منه .. نظر تو چیه ؟
دستش رو نوازش وار روی سر عروسک کشید و گفت : اگر الان پیشم بودی امکان داشت باردار باشی ؟ شش ماهه که نیستی الان می تونست یک .. دو .. سه .. چهار .. یا پنج ماهت باشه درسته ؟ دلت برای من تنگ نشده بابا کوچولو ؟
اب بینیش رو بالا کشید و اشکی که روی بینیش ریخته بود رو جمع کرد و گفت : من دلم خیلی برات تنگ شده بابای کوچولوی من ... تو کجایی فلیکس ؟
و دقیقا با اتمام حرفش بود که فلیکس رو از اتاق عمل خارج و وارد ریکاوری کردن .
اروم چشماش رو باز کرد و تنها چیزی که دید یک چراغ سفید و دیوار های سفید بود و چندی بعد صدای دکتر بی هوشی رو کنار گوشش شنید : به هوش اومدی ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و چشماش رو بست .
دکتر لبه ی تخت رو گرفت و توی صورت فلیکس خم شد و گفت : اسمت رو میتونی بهم بگی ؟
با خستگی و بی حالی لب زد : لی .. فلیکس .
دکتر لبخندی زد و خطاب به پرستار گفت : اوکیه .. ببرش توی بخش .
پرستار سری تکون داد و فلیکس رو با تخت چرخدار به طرف اتاق مخصوصی که چانگبین براش در نظر گرفته بود برد .
با رسیدن به اتاق هنوز کمی گیج می زد ولی تونست به کمک پرستار ها روی تخت دراز بکشه و طولی نکشید که دوباره خوابش برد .
یک ساعت بعد نفس عمیقی کشید و اروم چشماش رو باز کرد و چانگبین رو کنار تختش دید .
اروم لب زد : بچم ؟
چانگبین با شنیدن صدای پسری که احساس می کرد حس هایی بهش پیدا کرده ، سرش رو از توی کتاب بیرون اورد و گفت : سلام .. بهوش اومدی ؟
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : بچم ؟ بوهی من چی شد ؟
با لبخند بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : الان میارنش .. بلند شو بابایی باید به کوچولوت شیر بدی .
بغض گلوش رو گرفت دلیلش رو نمی دونست ولی فقط میتونست یه سناریو توی ذهنش بچینه اونم اینکه کاش این بوسه رو هیونجین روی پیشونیش گذاشته بود نه دکترش .
چانگبین با باز شدن در توسط پرستارها و اوردن تخت کوچولوی بوهی ، تخت فلیکس رو بالا برد تا به حالت نشسته در بیاد .
هول شده بود و حتی برای یه لحظه هم نمی تونست نگاهش رو از تخت پسر کوچولوش بگیره .
وقتی تخت پسرش کنار تختش قرار گرفت ، پرستار اروم از روی تخت بلندش کرد و همراه با پتوی عروسکی دورش به طرف فلیکس رفت .
با چشم های خیس دستای لرزونش رو بالا اورد و پسر عزیزش رو از دست پرستار گرفت و به سینه فشردش .
باورش نمی شد این پسر کوچولوی خوابیده توی بغلش با اون روهمی و کلاه خرسیش و البته لپای گل انداخته اش و لبای کوچولوی پرتغالی و ابرو های تقریبا محو ، همون جنین توی شکمش باشه .
هق ارومی زد و پیشونی سفید کوچولوش رو به سینه اش چسبوند و توی گوشش گفت : سلام عزیزدلم .. خوش اومدی بوهی من .
و دقیقا با اتمام حرفش ، بوهی دستش رو کمی بالا اورد و یک دفعه چنان زد زیر گریه که فلیکس ترسید و کمی توی جاش پرید .
چانگبین با لبخند گفت : اوه اوه .. نگاه دهنش .. حتما خیلی گرسنه است .
فلیکس متعجب و البته با گریه و لبخندی دندون نما به دهن باز پسرش و ابروهای به هم نزدیک شده و صورت سفیدش که الان سرخ شده بود نگاه کرد و گفت : میشه کمک کنید بهش شیر بدم ؟
پرستار با لبخند شیشه شیری رو که از قبل اماده کرده بود ، جلوی فلیکس گرفت و گفت : بده بهش بخوره .. بعدا بهت میگم چطوری براش درست کنی .
با لبخند سری تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید و شیشه رو از دست پرستار گرفت .
کمی دستش رو بالا اورد و سر پسرک عزیزش رو بالا گرفت و شیشه رو وارد دهنش کرد و به مک های عمیق و پرده های بینیش که مدام باز و بسته می شد نگاه کرد .
با لذت خنده ای کرد و گفت : قربونت برم من بابایی .. بوهی من .. زندگی من ..
چانگبین با شنیدن این حرف ها از دهن پسر رو به روش ، نگاهش رو از بوهی گرفت و به اون داد و توی دلش گفت : یانگ جونگین .. اگر بچه هامون رو ننداخته بودی ، الان داشتیم مثل فلیکس ذوق می کردیم .
فلیکس با حس نگاه خیره شخصی روی خودش ، سرش رو بالا اورد و به چانگبین نگاه کرد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
چانگبین با لبخند خطاب به پرستار ها لب زد : میشه تنهامون بزارید ؟
پرستار ها با خوشحالی و ذوق لبخند دندون نمایی زدن و از اتاق خارج شدن .
فلیکس دوباره نگاهش رو به پسرش داد و شیشه شیر خالی شده رو از دهنش خارج کرد و با دستمال شیری که روی لپ و لبای کوچولوی پسر کیوتش ریخته بود رو پاک کرد .
چانگبین هوفی کشید و برای جلب توجه فلیکس لب زد : فلیکس ؟ میتونم باهات حرف بزنم ؟ به عنوان یه مرد نه دکترت .
متعجب نگاهش رو از پسرش که دوباره خوابیده بود و اروم قفسه ی سینه اش مدام بالا و پایین می شد گرفت و به مرد رو به روش داد : اره حتما .
از استرس هوفی کشید و دست ازاد فلیکس رو گرفت و بین انگشت های خودش اسیر کرد و گفت : ما الان شش ماهه که همدیگر رو می شناسیم فلیکس .. تا حالا شده منو به چشم یه مرد ببینی نه پزشکت ؟
لبخند محوی زد و گفت : متوجه منظورت نمیشم .
اهی کشید و نگاهش ناخود اگاه به انگشت حلقه ی فلیکس که پر بود و دور بدن ظریف پسر 2 کیلوییش گره خورده بود کشیده شد : چرا به یه شروع جدید فکر نمی کنی فلیکس ؟
فلیکس واقعا متوجه منظور دکترش نمی شد ..
شروع جدید ؟ شروع جدید فلیکس امروز بود .. امروز که پسرش رو توی بغل داشت و میتونست با فامیلی هوانگ براش شناسنامه بگیره .. این شروع جدید برای فلیکس بود .
حرفی نزد و با گیجی به چانگبین نگاه کرد .
دست فلیکس رو فشرد و لبخند ملیحی روی لباش نشوند : بیا یه زندگی جدید بسازیم فلیکس .. فقط من و تو و بوهی .. بدون ادمی که توی گذشته عذابمون دادن .. بیا یه شروع جدید داشته باشیم .. میتونیم از گذاشتن فامیلی من روی بوهی شر ...
با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود دستش رو از دست قوی چانگبین بیرون کشید و توی حرفش پرید : تمومش کن ...
چانگبین برای هزارمین بار اهی کشید و به حلقه ی طلا سفیدی که توی دست فلیکس خود نمایی کرد اشاره داد و گفت : چرا یکبار برای همیشه تمومش نمی کنی فلیکس ؟ تو اونو ترک کردی ولی اثرات مالکیت اون شخص هنوزم روی تنت هست .. بیا ترک کنیم گذشته رو و با هم یه اینده بسازیم .. من دوست دارم فلیکس ... من خیلی وقته می خوامت ولی می خواستم صبر کنم تا زمانی که پسرت به دنیا بیاد .. ما میتونیم بعد از بوهی یه بچه ی دیگه داشته باشیم .. ما ..
دستاش می لرزید .. این مرد چی داشت می گفت ؟ فراموش کردن هیونجین و اوردن یه بچه از یه مردی غیر از اون ؟ این با فرهنگ لغات و زندگی فلیکس همخونی نداشت .
دستش رو بالا اورد و چشماش رو ریز کرد .
بوهی رو تا جایی که میتونست به خودش چسبوند و گفت : می فهمی چی داری می گی ؟ م .. من فقط تو رو به چشم یه دکتر می بینم نه بیشتر نه کمتر .. فراموش کردن گذشته ؟ می دونی داری از چی حرف می زنی ؟ فراموش کردن گذشته یعنی فراموش کردن هیونجینم .. یعنی فراموش کردن پدر بچم .. من نمی خوام گذشته رو ویرون کنم و ایندمو با مردی غیر از هیونجینم بسازم .
وسط حرفاش هقی زد و با چشم های ریز شده از گریه و گلویی خشک شده لب زد : بچه بیاریم ؟ چی داری می گی ؟ چی داری می گییی ؟ هق هق .. اگر یه بچه بیارم تو می تونی بوهی منو مثل اون دوست داشته باشی ؟ می تونی اون چیزایی که برای اون بچه می خری برای بوهی منم بخری ؟
چانگبین دمی گرفت تا حرفی بزنه که پسر کوچکتر با تن صدای بالاتری لب زد : نه نمی تونی .. همانطور که من نمیتونم داشتن یه بچه از مردی به غیر از هیونجین رو توی مغزم پرورش بدم .. لطفا برو بیرون .
واقعا حرفی نداشت که بزنه .. فلیکس جوری محکم روی کلمات هیونجین من ، بوهی من ، و گذشته اش تاکید کرده بود که مهر سکوت رو به دهن چانگبین نشوند ..
اون می خواست با اینکار به نحوی جونگین رو از زندگیش حذف کنه ولی چرا الان احساس گناه می کرد ؟ چرا با اینکه گوشه ای از قلبش فلیکس رو فریاد می زد گوشه ی دیگه مدام اسم جونگین رو می گفت .. این چه تله ای بود که توش گیر کرده بود ؟ چرا اون نمی تونست یه زندگی اروم رو با کسی که دوسش داره تجربه کنه ؟ چرا توی این چند سال جدایی از جونگین با هر کسی که می خواست مچ بشه اون رو توی خواب می دید و ازش می خواست که تنهاش نذاره ؟
چرا یانگ جونگین از ذهنش حذف نمی شد و از همه بدتر چرا لی فلیکس یه گوشه ای از ذهنش رو در گیر کرده بود ؟
از روی صندلی کنار تخت بلند شد و با لحنی غمگین و سرد لب زد : از امروز دیگه کار ما تموم شده لی فلیکس .. ولی این دلیل نمیشه که من دست از دوست داشتنت بردارم .. لطفا راجبش فکر کن .. ما میتونیم یه اینده ی بدون دردسر ب ..
فلیکس با عصبانیت لب زد : گمشو بیروننن .. برو بیرونننننن .
با حرص لباش رو روی هم فشرد و دستاش رو جوری مشت کرد که رگاش بیرون زد .
فلیکس بدون نگاه انداختن به دکترش ، پسرش رو که کمی توی خواب تکون خورده بود رو به سینه اش چسبوند و بوسه ای روی خال کوچولوی زیر چشمش که شباهت عجیبی به خال زیر چشم هیونجین داشت زد تا کمی خودش رو اروم کنه .
چانگبین اروم چشماش رو روی هم فشرد و از تخت دور شد و چندی بعد پشت در های سفید اتاق محو شد .
وقتی صدای بسته شدن در رو شنید ، سرش رو بالا اورد و به در بسته نگاه کرد .
اهی کشید و اروم چشماش رو بست و باعث شد از هر دوتا چشمش اشک جاری بشه و روی گونه های سفیدش سر بخوره .
نگاهش رو به پسرش داد و با دیدن چشماش که اروم داشت باز می شد ، لبخندی زد و اب بینیش رو بالا کشید .
نه نمیتونست بخاطر ابراز احساسات از طرف دکترش ، اولین تجربه های پسرش رو از دست بده .
با دست ازادش اشکاش رو کنار زد تا دید تارش رو درست کنه .
دوباره اب بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو به چشمای پسرش که دقیقا مشابه چشم های هیونجین بود داد و گفت : سلام عزیزم .. سلام بوهی من .. بیدار شدی عزیزم ؟ می خواستی بابایی رو ببینی ؟
پسرش هنوز هیچ درکی از اطراف نداشت ولی ناخوداگاه با شنیدن صدای فلیکس و بوی بدنش ، لبش رو به گوشه ای سوق داد و لثه های بدون دندونش رو برای فلیکس به نمایش گذاشت .
با خوشحالی و ذوق از دیدن اولین لبخند پسرش ، دستی به لپ های تپل و سرخ و سفیدش کشید و لب زد : اگر بازم بخوای اینطوری بخندی که من روزی صد بار می میرم و زنده میشم پسرم .. نمی دونی چقدر این لبخنده هات به صورت کوچولوت میان بوهی من .
پسرش تکونی خورد و کمی بدنش رو کش داد و باعث شد کلاه خرسی روی سرش که کمی براش گشاد بود ، تا روی چشماش پایین بیاد ..
خنده ی ریزی کرد و اروم کلاه رو بالا کشید تا پسرکش اذیت نشه و با اتمام کارش خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : مرسی که اومدی توی زندگیم بوهی .. و مرسی که چشمات دقیقا شبیه چشمای هیونجینه چون فقط توی اون دریای عمیقه که من غرق می شم .
...................................................................................................................................................های های .
ممنونم که ووت ها رو زود به شرط رسوندید منم سر قولم هستم و هر وقت ووت ها رسید اپ می کنم براتون .
شرط برای اپ پارت بعد 7/4 کا.
دوستتون دارم و امیدوارم ازش لذت ببرید .

طلسم انتقام (Spell revenge) فصل اول[کامل شده]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant