Part 15- ارزش وجود

108 36 105
                                    

چشمهایش را باز کرد. هوای گرگ و‌ میش صبحگاهی اتاق خواب را با پنجره ای به عنوان نورگیر در ارتفاع نزدیک سقف؛ به نوری خاکستری و آبی، روشن کرده بود. هرچند جان چراغ خوابی را نزدیک تخت روشن گذاشته بود، ولی لامپ فتوسل با بروز نور روز خاموش شده بود.

به ییبو که در آغوش خودش و مین خوابیده بود نگاه کرد. بدنش کوچک و ظریف و شکننده می‌نمود. اعتراف می‌کرد که دلش می‌خواست از بعد چهارم که باز می‌گردند همان مرد بزرگسال شده باشد ولی حالا یک کودک در آستانه نوجوانی بود و خدا می‌دانست قرار بود چه بازیها سرش در نیاورد.

خدا...

جالب بود. مدتی بود خیلی راحت از این کلمه در میان حرفهایش هم استفاده می‌کرد. هنوز درست نمی‌دانست به چنین قدرت مطلقه‌ای ایمان دارد یا نه. قطعاً که دنیای عجیبی که شاید هیچ انسانی درکی از آن نداشت و جان تجربه‌اش کرده بود نمی‌توانست همینطور بیهوده و معلق فقط وجود داشته باشد. اما ذهنش آنقدر درگیر چیزهای مختلف شده بود که میان حقایقی که هر روز چون پتک به صورتش کوفته می‌شد، خیلی قدرت اندیشیدن نداشت.

طاق باز خوابید و تازه متوجه شد دست مین از روی شانه های لاغر ییبو‌ گذشته و او را هم در آغوش داشته است. مین به سان دختری نوجوان دلتنگشان بود. و وقتی شب هنگام ییبو برای بودن در آغوش هر دو بهانه گرفته بود، مجبور شده بودند اینطور به هم چسبیده روی تختی که البته برای خوابیدن حتی ۴ نفر جا داشت، هر دو ییبو را در آغوش گرفته و به خواب روند. مین بی صدا آنقدر اشک ریخته بود تا آخر خوابش برده بود

صحنه رویارویی‌اش با ییبو را به یاد آورد.

مین روی صندلی پارک نشسته و در حالیکه دست جان را در دست خود می‌فشرد هق هق می‌کرد. چشمانش دو کاسه خون بود اما حاضر نبود لحظه‌ای نگاه خیسش را از چهره جان بردارد. ولی جان از گوشه چشم ییبو و پارسی را دید که به آنها نزدیک می‌شدند. به سمتشان چرخید و ییبو که بالا و پایین می‌پرید و با هیجان چیزی برای پارسی تعریف می‌کرد متوجه نگاه جان شد.

ایستاد و به زنی که کنارش نشسته بود زل زد. مین هم متوجه تغییر موقعیت شده و جهت نگاه جان را دنبال کرد. هق هقش به ناگاه ایستاد. بهت زده و ناباور به پسر قد کشیده ای که دست در دست پارسی چند متر دورتر ایستاده و به او زل زده بود نگاه کرد.

اشک آرام و بی صدا از چشمش فروریخت و لب زد: بو!

ییبو مثل بچه‌های ترسیده به پارسی چسبید و تعجب همه را برانگیخت. بخصوص اینکه دست پارسی را محکمتر فشرد و با آن چشمان شکلاتی براق به مین زل زده بود. هیچکس نمی‌توانست ترس و نگرانی پسرک را درک کند. همه انتظار داشتند ییبو با دیدن مین ذوق بزند، جیغ بکشد، به هوا بپرد یا هر چیز دیگری که از کودکان انتظار داشتند اما واکنش ییبو برایشان عجیب بود.

The Spell of wish (کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora