اروم از پله های لغزنده خونش پایین اومد.. به ارومی و با دقت تار موی کوچیکی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زد و و روی دو زانوش خم شد و به ارومی مورچه کوچیک جا مونده از دستش اونم وسط این سرما خیره شد.. واسش عجیب بود چون اون مورچه ..مو چه کوچیک دیگه رو به کولش میکشید و این دلیل عقب موندن و کند شدنش بود.. با روحیه لطیفی که اون پسر داشت بغض عجیبی توی گلوش نشست و بعد بلند شد.. بی دلیل هم نبود کریسمس پس فردا بود و مطمئن بود که بازم یونجون فراموش میکنه برگردهه خونه .. و به پسری که مدت هاست منتظرشه نگاه کنه ، لبخند بزنه و از ته دل به اغوش بکشتش . توی پیاده رو قدم زنان به سمت پارک پشت خونش حرکت کرد و چند
باری مثل زمان کودکیش حا کوتاهی کرد و لبخند زد.. همه جای شهر لباس سفید پوشیده بودن و برف زیبایی ریز ریز میبارید.. مادر بومگیو قبل از ترک کردنش بهش گفته بود که برف قبل کریسمس یعنی فاجعه یعنی بدترین بالها .. اما بومگیو به این اعتقاد نداشت .. مهم واسش یونجون بود.. چشماش فقط یونجون رو میدید .. قلبش با التماس یونجون رو درخواست میکرد .. پاهاش به امید دیدن یونجون قدم برمیداشتن.. و مغزش که خیلی وقت بود تسلیم قلبش شده بود و فقط تماشا میکرد..
وارد پاک که شد پسری رو دید که شنگوالنه دستش رو برای بوم تکون میده..اما پسرک محو درختای کاج و پر از برف توی پارک بود.. اون درختا بومگیو رو یاد دوسال پیش مینداخت.. وقتی یونجون به نوعی.. بومگیو رو پرستش میکرد ..
فلش بک دو سال پیش *
از خونه مادر و پدرش برگشته بود .. زخم کوچیکی رو لپش نزدیک چشمش ایجاد شده بود ..پدرش بعد از اینکه فهمید پسرش با یه پسر دیگه قرار میزاره.. برگه هارو تو صورتش کوبید و حاال از اون زخم سطحی خون کمی بیرون میریخت و روی پوستش خود نمایی میکرد . به پارک مورد عالقش رسید .. پارکی که توی زمستون نزدیک کریسمس خیلی خوشگل بود .. به ارومی زیر درخت بلند کاج نشست.. به ارومی تن خستش رو به درخت تکیه داد و حا کوچیکی از میون لب هاش گریخت .. پاک هاش رو روی هم گذاشت تا چیزی نبینه و نشنوه و فقط اشک هاش بی رحمانه به صورتش حمله کنن .. زوزه باد وحشی به صورت سفیدش برخورد میکرد و مثل سیلی توش گوشش میکوبید.با حس گرمای عجیبی چشم هاش رو به ارومی باز کرد و بعد از دیدن صورت یونجون مهربونش با چشم های ستاره ایش و لبخندی که با هق هق هاش به پایان رسید زمزمه کرد
بومگیو : عشق من..
یونجون کلمه ای حرف نزد میدونست اون پسر با روحیه نحیفش به چه علت شکسته شده .. ولی نمیتونست اجازه بده که گریه کنه از جاش بلند شد و بعد از درست گردن گوله برفی اون به سمت بومگیو پرت کرد و خندید.. با همون لبخند شیرینش گفت
یونجون : اگر بلند نشی بهم گوله پرت نکنی بد میبینی
بومگیو که محو شیطونی عشقش شده بود با تخسی زمزمه کرد
بومگیو : هیچ کاری نمیتونی بکنی میدونی که ؟!!
یونجون گوله دیگه ای درست کرد.. اما اینبار به جای بومگیو به درخت کوبید و بعد از ریختن کل برف درخت رو سر بومگیو از خنده ریسه رفت و بعد از اینکه چند لحظه ای گذشت و تکونی از بین برف ها ندید با نگرانی به سمت کپه برف زیر درخت رفت.. اما بلافاصله بومگیو بازو های یونجون رو گرفت و توی برف انداختش و روی شکمش نشست
بومگیو : ولی اذیت کردن من عاقبت خوبی نداره.. نبین کیوتم من یه شیطان واقعی ام ..!
گوله برف سفید و براق توی دستش رو توی یقه یونجون ول کرد و با خنده از روش بلند شد و فرار کرد .. تو کل روز باهم دیگه گذروندن و بومگیو کامال یادش رفت که چه خاطره تلخی از اون روز داشت و حالا چه خاطره شیرینی داره ..
پایان فلش بک *
بغض کوچیکش هر لحظه کامل تر میشد و باد میکرد.. یونجون کجا بود ؟ چرا کمتر بهش سر میزد ؟! چرا دیگه مثل قبل به فکر مروارید های یه از چشمش میریختن نبود ؟!
تهیون : هوی چوی بومگیو گمشو بیا دیگه
خیلی وقت بود که از نابود شدن یونجون تو زندگی بومگیو خوشحال بود با ینکه این خوشحالی براش عذاب وجدان دردناکی رو به ارمغوان اورده بود ولی .. اونم سهمی از بومگیو داشت تهیون عاشق بومگیو بود 6 ساله تموم اون پسر خسته شده بود از تماشای زجر کشیدن بومگیو اونم تو هر لحظه زندگیش بخاطر یونجون .. پسر دروغگویی که بومگیو رو از خانوادش شوت کرد بیرون و حاال خودش هم ولش کرده و معلوم نیست
کدوم قبرستونیه بلند شد و به سمت بومگیو که یه جاخشکش زده بود رفت .. دست سرد اون پسر رو تو دستای سرد خودش گرفت و بوسه عاشقانه ای روشون کاشت ... اشک های کوچیکش که میریختن رو بوسید و پاکشون کرد
بومگیو : هق تهیون ..
صبر نکرد حرفش رو ادامه بده و اون رو توی اغوشش کشید و مثل بچگی هاشون کتف بومگیو رو مالید.. به ارومی بوسه ای روی گردنش گذاشت و بعد از چند دقیقه تو اون حالت از بغلش بیرون اومد
بومگیو : تهیون.. یونجون ..؟!
تهیون در لحظه میتونست شکست شدن خودش و وجودش رو حس کنه ..
تهیون : بومگیو .. تمومش کن یونجون مرده یونجون از بین رفته
یونجون نابود شده .. چرا هیچوقت احساس منو نسبت به خودت نبینی ؟! چرا مگه من چه غلطی کردم چی از یونجون کمتره که این حجم از تنفر رو بهم داری ها ؟ ها ؟ تو یادت نمیاد ولی تو هم دوستم داری فقط نمیخای بفهمی نمیخای درک کنی عاشق من همه چی تموم نیستی بعد عاشق یه اشغال شدی ؟لبخندارومش رو تحویل تهیون داد و از جاش بلند شد
بومگیو : میدونستم عاشقمی ولی تهیون.. تو عاشق واقعی نیستی عاشق
کسیه نیست که همه چی تموم رو بخاد .. عشق فقط اینه که من وقتی یونجون رو میبینم میخام از هیجان بالا پایین بپرم ولی تو .. فقط یه حس دوستانه عادی بهت دارم .. منطقی نیست که باهم باشیم ..
با ناراحتی از پیش بومگیو دور شد .. بومگیو غرورش رو خرد کرد تا بتونه تهیون رو از کسی که قراره بمیره )بومگیو منم بخدا ( جدا کنه .. باید دل میکند همونطور که بومگیو بعد از اجرای نقشه اش قرار نبود زنده بمونه ..
*دو روز بعد*
زنگ خونه به صدا در اومد و بومگیو بدون توجه به شخص پشت خط در رو باز کرد و فورا به اشپزخونه برگشت و کیکش رو داخل فر گذاشت و با کیوتی تمام بهش خیره شد تا اماده شه.. خامه ابی رنگ رو اماده کرده بود خامه مورد علاقه یونجون ..! امروز تولدش بود تولد بومگیو.. و شاید امروز برمیگشت بعد از یک هفته.در خونه باز شد و پسری با قامت بلند و موهای کوتاه مشکی رنگ و چشم های قهوه ای وارد خونه شد..کت بلند قهوه ای رنگش کاملا به برف اغشته شده بود بعد از تکوندن کتش و ریختن برف از روی شونه های وارد خونه شد و بعد از دیدن بومگیویی که با اشتیاق منتظر کیکشه لبخند زد و بعد از
اویزون کردن کتش .. به سمت اشپزخونه قدم برداشت ..
بومگیو : خوش اومدی تهیون ببخشید بابت اون حرفا من ..
وقتی برگشت با صورت قابل انتظارش مواجه نشد و کامال شوکه به پسری که رو به روش با لبخند ایستاده بود خیره شد .. نمیدونست باورکنه یا نکنه ولی یونجون دقیقا جلوش بود دقیقا در یک متریش..
یونجون : عا عا نگاش کنا کیوتچه هر دفعه منو میدید میپرید بغلم الان کپ کرده ..
دستاشو به ارومی باز کرد و با نگاه شیرینش بومگیو رو به بغل گرمش دعوت کرد .. اما بومگیو حس بدی داشت حس بد به برگشتن یونجون حس بد به اینطور حرف زدنش حس بد به همچی به تهیون.. اما نمیتونست هم مقاومت کنه حتا برای یه شب هم که شده دلش میخواست با یونجون باشه .. این چیزی بود که بومگیو تجربه کرد عشق واقعی دلتنگی و درد عشق شیرینی و تلخی عشق .. اما حالا از اونجایی مغزش تسلیم بر قلبش بود خودش رو توی بغل یونجونش جا داد و خودش رو میون اون ماهیچه های ورزشکارانه و ددی طور یونجون گم کرد ..
یونجون : به به خوش اومدم چقدر که حالمم نمیپرسی هه !!
فقط دلش میخواست از اراممش یونجون تغذیه کنه بی دلیل اشک بریزه و ساعت ها از طعم لب هاش لذت ببره نفس های داغشو رو پوستش حس و کل کار دیگه که هنوز با یونجون انجام نداده بود .. اما اون پسر انقدر غرق در این قضیه بود ... حتا نمیخاست از یونجون دلیل غیبت طولانی مدتش رو بپرسه..
بومگیو : حالت خوبه .. از چشم هات مشخصه..
مثل همیشه با یونجون اروم صحبت میکرد این مورچه ای حرف زدنش یونجون رو ذوق زده میکرد و باعث میشد با جنون بیشتری به بومگیو خیره بشه
یونجون : تولدت مبارک لاولی کوچولو
نمیخواست دوباره مثل همیشه باهاش سر اینکه کوچولو نیست بحث کنه دلش میخواست ساعت ها بهش خیره بشه و تصویری جدید ازش در ذهنش رو طراحی کنه
بومگیو : بیا .. کیک بخور خامه مورد عالقه تو رو انتخاب کردم ..
یونجون غرور مندانه پلک زد و با لحن شیطنت امیزش گفت
یونجون : من عشق کی بودم عوففففففف
بومگیو به رفتار های همیشگی یونجون که خیلی وقت بود بدجور دلتنگ اونها بود خندید و بوسه ای روی لپ پسر بزرگتر کاشت و بعد از کشیدن دستش به سمت اشپزخونه و نشوندنش سر میز شروع به دست کشیدن لای موهاش کرد
بومگیو : کوتاهشون کرده تازه ؟!!؟
یونجون خندید و بلند شد و بعد میدونست که چطور باید رویی که از بومگیو دلتنگش هست رو ببینه .. ! دستش رو دور کمر پسرکش حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند و باعث جلب نگاه متعجب بومگیو به خودش بشه .. اما هنوز ادامه داشت با شیطنت تمام و لبخند شیطونش به بومگیو خیره شد ..
یونجون : ببینم .. پشمک میخوام بده زود باش
بومگیو خوب میدونست منظورش از پشمک چیه .. اما جهت تفره )دیکتشو بلد نیسم( رفتن در کابینت رو باز کرد و به پشمک ها اشاره کرد .. اما با اینکارش فقط یونجون رو برای بیشتر اذیت کردنش تحریک کرد .. در کابینت رو بست و بعد از تکیه دادنش به کابینت اروم اروم بهش نزدیک شد.. تا وقتی که بوم میتونست نفس های داغ یون رو روی صورتش حس کنه و خودش مشتاق تر فاصله لب هاشونو صفر کنه ..!!
***
توی کافه نشسته بودن .. بومگیو حس بشدت بدی به اون جمع داشت.. یونجون وسط نشسته بود و دختری هم که کنارش بود تقریبا بهش چسبیده بود مثل چسب.. و یه پسر دیگه هم کنارشون بود .. و بومگیو دقیقا مقابل این سه نفر بود انگار که بخواد باز خواست بشه.. روی میز گرد به روشون تعدادی لیوان و مشروب قرمز انگور و همینطور کیک های متنوع .. به جز اون ها چندیدن نفر دیگه در میز های جداگانه نشسته بودن .. صدای موزیک شادی که غمگین میشد.. و با ضربان قلب بومگیو بازی میکرد..
هی را : نمیگی بهش یونجون بزار یکم لذت بخش کنیم امشبو ..
ناگهان بومگیو چشمش به حلقه مشابه توی دست یون و اون دختر افتاد .. یونجون با تخسی خندیدن و ادامس سبز رنگ داخل دهنش رو تو صورت پسر مقابلش تف کرد .. پسرک بیچاره فق تونست ادامس کوفتی رو برداره و سعی کنه که موقعیت رو درک کنه ... ولی کاری که از کار بگذره و ذره ذره وجودش رو خاکستر کنه ..پایان خوشی نداره
بومگیو : یونجونا..
یونجون قیافه مهربون مسخره ای به خودش گرفت و ابرو باال انداخت و روی مبل چرمی رنگ لم داد و کم به پایین لغزید و رو به دختر کنارش با لحن بچگانه ای زمزمه کرد
یونجون : اخی .. نی نی ناراحت شدی ؟! ببین عشقم ناراحت شده
دیگه از تعجب و عصبانیت کار دیگه ای به ذهنش نمیرسید سیلی محکمی تو گوش یونجون کوبید و با تمسخر به صورت پسر خیره شد خیلی خوب میتونست حرف هاش رو تو یک نگاه به یونجونی که باهاش بازی کرده بود بفهمونه ..! و از اونجا خارج شد بارون شدیدی گرفته بود و بی رحمانه به سر صورتش میکوبید میتونست یونجون رو ببینه که داره با اون دختره بهش میخندن ..
نام هی را
چوی یونجون
چوی یوشی
***
اروم روی پای برادرش نشسته بود و چرت میزد .. منتظر اون اژیر لعنتی بود اما با بی خوابی دیشبش نمیتونست خوب ببینه یا بشنوه فقط خوابش میومد ..از طرفی نباشد میخوابید .. چون گروه در خطر بود جون زنش و برادرش و البته بقیه افرادش .. این عذاب از همون موقعی شروع شد که بومگیو رو از زندگیش بیرون کرد .. بلاخره اژیر قرمز رنگ شروع به روشن خاموش شدن کرد و همشون از جا پریدن .. فرصت نکرد نگاهی به اطراف بندازه فورا هی را و یوشی رو از در پشتی فرستاد که برن و خودش هم لیوان اب روی میز رو سر کش ید و به سمت پشت بوم حرکت کرد .. میدونست تموم خاطراتش با نام هی را اونجا بود .. باید اون هارو بر میداشت پله های خاکستری رنگ رو با تموم وجود بالا رفت .. ولی رسیدن به پشت بوم به این معنی نبودکه همچی تموم شده .. بلکه چهره اشنایی رو دید که باعث شد قلبش تپش بگیره و متوجه این نشه که لیوان اب از دستش افتاده و
شکسته ..!
بومگیو : چوی یونجون .. خوش اومدی بیب
با لبخند کیوت همشگیش و اون کت لوار مشکی خیلی تغییر کرده بود .. تو این دو سال کسی که تعقیب شون میکرد.. جانشین رئیس مافیای کره جنوبی .. بومگیو بود ..!
بومگیو : حالت چطوره؟!!
حالت تهوع عجیبی به جونش افتاده بود و حس میکرد میخواد باال بیاره در صورتی که چیزی نخورده بود .. و بومگیو یه کاره میپرسید حالش چطوره ..
یونجون : بومگیو تو ...
حاال میتونست بهم ریخته شدن شکمش رو حس کنه .. درد عجیبی تو رگ هاش که کم کم تیره میشدن حس میکرد .. ولی حواسش به بومگیویی که تا باال سرش اومده بود پرت شد .. بومگیو وحشیانه موهای
یونجون رو گرفت و روی زمین کشید تا به صندلی اون سر پشت بوم برسه ... با لبخند شیطانی یونجون رو که کم کم بی جون میشد روی صندلی پرت کرد و چاقو دسته مشکی رنگش رو بیرون اورد و شروکرد به کشیدنش روی دیواره های پشت بوم
بومگیو : میخوام بهت نشون بدم دردی که من کشیدم چقدر شیرین بود .. سعی کرد بیشترین لذت رو ازش ببری بیب
یونجون فهمیده بود ابی که خورده بود اغشته به محلول ی بوده که اون رو به این حال روز انداخته .. بومگیو اتش بزرگی درست کرد و دونه به دونه عکس های یونجون رو با
نام هی را انداخت داخلش و با لذت به شعله هایی که با ریختن کاغذ های اغشته به روغن شعله ور تر میش دن خیره شد .. و به یاد سختی هایی که کشیده بود افتاد.. حداقل االن میتونست انتقام بگیره ..
*هرکی فکر میکنی اکشن دوست نداره یا روش تاثیر میزاره نخونه از
اینجا به بعد رو *
به اروم به سمت یون رفت و بعد از بستن قالده کوچیکی به گردنش و بستنش به لوله ضخیم اون اطراف میتونست کارش رو شروع کنه .. قلاده دیگه به سینه و پاهاش بست .. فرق این قالده ها این بود که با
کوچک ترین تکون یونجون تیغه های تیز شده قالده توی سینه و پاهاش فرو میرفت و تموم وجودش رو درد فرا میگرفت .. عرق سردی از پیشونیش میچکید .. نمیدونست چطوری باید از این شرایط خالص بشه .. بومگیو بی مهابا چاقوش رو توش شکم یونجون فرو کرد .. و همون لحظه بود که دادی بلندی زد دادی که خودش موقع تمیرنات که برای
مافیا شدن انجام میداد میکشید..! میدونست نفس گرم یونجون رو حس کنه که هم درد چاقو و قلاده های سی نه و پاهاش رو میکشه ..
یونجون : بومگ..یو..ن..ک...ن .. خواهش...میکن..م
به ارومی لبخند زد و چاقو رو توی شکم پسر چرخوند و بعد از پاشیدن خون روی صورتش لبخندش به پوزخند تبدیل شد .. لبخندی ناشی از فرو رفتن تیزی قالده تو گردن یونجون و به این معنی بود که کمتر از ده دقیقه زنده نمیموند .. از جاش بلند شد و چاقو رو بیرون کشید.. مجدد صدای داد بیداد و زجه های اون پسر تو گوشش زمزمه کرد .. با چاقویی که خون سرخ رنگ ازش میچکید روی صورت یونجون حک کرد (B) با ارامش خاصی کنار اتیش نشست و ذره ذره خون ریختن یونجون رو تماشا کرد .. و بعد جلو رفت و موهای اون پسر رو تو مشتش کشید
بومگیو : بهت گفتم.. نبین کیوتم من یه شیطان واقعی ام .. واقعی تر از واقعی من خود شیطانم ..
اخرین نفس هاشم با صدای بومگیو به پایان رسید .. تموم شد کسی که میخواست رو کشت و بعد از وصل کردن طنابش به لوله اروم از پشت بوم پایین رفت و سوار ماشین تهیونی شد که منتظرش بود ..5%54*%45+%+64%64;-31;62%*54%645475472*47*67621
دارم رپ گوش میدم گاااد
خب خوب بود ؟
ووت و نظر یادتون نره 🖤👀
YOU ARE READING
Oneshat : Don't play with me(YEONGYU)
Romanceنبین کیوتم من یه شیطان واقعی ام ، من خود شیطانم