فصل اول
غروب قشنگی بود.تو یه شهر ساحلی کوچیک جنوب انگلستان،دور از تمام همهمه ها و
آشوب های شهر. نسیم خنکی می اومد که صورت گلنوش ورایان رو نوازش میکرد،با اینکه
همه ساحل رو ترک کرده بودند،صحبت اون دوتا تازه گرم شده بود.اونها راجب همه چیز
حرف می زدند:کارایی که دوست دارند،غذای مورد علاقه،ارزو ها و گذشته هاشون...
رایان:پیتزا؟گلی:عاشقشم-:هیجان-:کشته مردشم- والیبال؟-:نه دوست ندارم...
-موسیقی؟...رایان دیگه جوابی نشنید
.رایان:گلنوش چی شده؟چرا ساکت شدی؟گلی:یه زمانی عاشق موسیقی بودم، اما الان چند سالیه که
هیچ آهنگی گوش ندادم.رایان:آخه چرا؟اینو گفت و گیتارش رو برداشت،شروع کرد به خوندن:
Hearts beats fast
Colors and promises
How to be braveHow can I love when I'm afraid
to fallBut watching you stand alone
All ofmy doubt suddenly gose away somehow
One step closer...
یه نگاه به صورت گلنوش کرد که ببینه تونسته گلنوشو به موسیقی علاقمند کنه یا
نه؟!چیزی که دید اصلا اونی نبود که انتظار داشت!گلنوش صورتش سرخ شده بود و داشت
گریه میکرد...اینجا بود که رایان از گیتار زدن دست برداشت.به گلنوش نزدیک تر شد،به
صورتش نگاه کرد و با دستش گونه ی خیس گلنوش رو نوازش کرد و گفت:عزیزم گذشته ی تو
هرچی بوده دیگه گذشته.درسته که نمی دونم کی هستی و از کجا اومدی،درسته که فقط چند
هفتست که می شناسمت، اما تو چیزیو تو وجودم زنده کردی که فراموش کرده بودم وجود
داره،چیزی به نام عشق،گلی من عاشقت شدم و آمادم تا همیشه و همه جاهمراهت باشم،زخم
های گذشته رو فراموش کن.بیا با هم زندگیمونو عوض کنیم.صورتش رو به صورت گلی نزدیک تر کرد.میخواست اونو ببوسه،گلی هم اینو
میدونست.چشمای درشت و مشکیش رو بست و صورتش رو نزدیک تر کرد...لحظه ای که چند سال
پیش برای اولین بار تجربه کرده بود داشت تکرار میشد.یاد اون خاطرات تلخِ شیرین
افتاد و خیلی سریع چشماشو باز کرد،صورتشو عقب کشید.گفت:نه... نمیتونم ...فصل دوم
دوسال پیش بود.ما تازه از ایران به انگلیس مهاجرت کرده بودیم.عموی من و
خانوادش توی بردفورد زندگی میکردند.ماهم رفتیم اونجا تا تنها نباشیم.اواخر تابستون
بود اما اینجا هوا خیلی خنک تر از ایران بود!هر چقدر به جوالای نزدیک تر می شدیم
ترس منم بیشتر میشد،نمیدونستم توی دبیرستان باید چیکار کنم،نمیدونستم چجوری باید
صحبت های دبیرای لهجه دار رو بفهمم.میترسیدم که نتونم دوستی پیدا کنم،میترسیدم
اینجا،بدون هیچ دوستی،تنها بشم...بالاخره ترس من به اوج خودش رسید... روز اول دبیرستان،سال اخر دبیرستانم
بود،همه ی دخترا و پسرا دوستای قدیمی بودندو با هم کلی بگو بخند میکردند،بغض کرده
بودم...دلم میخواست دوستای قدیمی منم پیشم باشند،اما نبودند...تنها رفتم روی یه نیمکت نشستم،تقریبا
نیم ساعت دیگه تا شروع شدن کلاس ها مونده بود،من همش خداخدا میکردم که سریغ تر
بریم سر کلاس.دیگه نمیتونستم این تنهایی رو تحمل کنم.اما عقربه های ساعت هم اینجا
با من غریب بودند و لجبازی میکردند.
هنذفریمو در اوردمو شروع کردم به اهنگ گوش دادن،عادت داشتم چشمامو موقع اهنگ
گوش دادن ببندم،اینجوی حس بهتری بهم میداد،تا به نقطه ی اوج آهنگ رسیدم یه نفر یکی
از هنذفری هامو در اوردو گذاشت توی گوشش!من ماتم برده بود!شوکه شده بودم که این
دیگه کیه؟؟؟یکم نگاش کردم اما اون اصلاااااا به روی خودش نمی اورد!!چشماشو بسته
بودو به آهنگ گوش میداد!با خودم گفتم چقدر پر رو و بی ادبه!!اهنگ که تموم شد
بالاخره چشماشو باز کردو به من نگاه کرد.گفت متن ترانه خیلی قشنگ بود ولی صدای
خوانندش خوب نبود...گفتم:ببخشید؟!شما؟ دستشو دراز کردو گفت من زینم.لبخند زد.هرگز
اون لحظه رو فراموش نمیکنم،نگاهش خیلی گرم بود.لبخندش واقعی بود!اون بر خوردی با
من داشت که از وقتی رسیده بودم بردفورد کسی با من نداشت.برای یک لحظه حس تنهایی از
من دور شد...من درگیر این فکرا بودم و اون دستش رو برای اشنایی با من دراز کرده
بود.پیش خودم بخواطر این مکث شرمنده شدم،باهاش دست دادم و اسممو بهش
گفتم.پرسید:گلنوش؟اهل اینجا نیستی؟جواب دادم از ایران اومدم.همون لحظه بود که صدای
زنگ کلاس اومد.
ESTÁS LEYENDO
the story of a kiss
De Todoیه داستان عاشقانه بین گلنوش و زین با پایانی غیر قابل پیش بینی تقدیم به گلنوش عزیزم تولدت مبارک:*