«این چه سمیه؟!»
نسیم ملایم دریا و بوی ساحلی که صدف هاش رو توی خودش مخفی نگه میداره. اگر آدم تیزبینی باشی میتونی جدال بین خرچنگهای کوچولوی قرمز با حلزون های کرمی لزج رو برای گرفتن یک خونه صدفی هم ببینی؛ و اگر آدم تیزگوشی بودی میتوانستی دقیقا در هتل کنار این دریا، طبقه دوم، داد متعجب و عصبی یک مرد رو بشنوی که انتظار نداشت وقتی از تعطیلاتش داشت لذت میبرد، یک هایبرید گربه رو روی تختش ببینه.
هوسوک چندبار پلک زد. خواب نمیدید؟؟
خودش هم نفهمید از کجا ولی یه دسته جارو بلند برداشت و دوباره داد زد: «تو اینجا چیکار میکنی؟! کی هستی؟! دزد؟! از جات جم نخور!! الان میام به فاکِ فنا میدمت!»
هایبرید ترسید. خواست خودش رو عقب بکشه که یادش اومد برای اینکه غافلگیری رو خراب نکنه باید سر جاش بمونه.
زیرچشمی به پشت تخت یعنی جایی که جیمین قایم شده بود نگاه کرد. پس چرا حرکتی نمیکرد؟ الان صاحب جدیدش دو شقهاش میکرد!
هوسوک با قدم های محکم سمتاش رفت و چوب رو بالا گرفت تا به سر هایبرید بزنه که جیمین بالاخره تونست ترقه رو بترکونه و شرشره های داخلش رو بیرون بریزه.
(دوستان به نظر میرسه کسی به غیر از مردم خراسان به این آویزهها که تولدای قدیم میزدن شرشره نمیگه. والا ما که شرشره میگیم اسم اصلیش رو بلد نیستم. کلا منظورم این ایموجیه بود 🎉 )
هوسوک شوکه به درازه های پلاستیکی براقی که روی سر و شونههاش میریخت نگاه کرد.
جیمین و تهیونگ از زیر تخت بیرون اومدند. جین و نامجون هم از پشت در بیرون اومدن و بقیه چراغ ها رو روشن کردند؛ و همه یکصدا با هم گفتن:
«سالگرد فارغالتحصیلیت مبارک!»هوسوک گیج تر شد:
«چی دارین میگین؟... سالگرد؟... امروز که سالگرد فارغالتحصیلیم نیست!...»سکوت همه جارو فرا گرفت «...........................»
جین آرام ولی عصبی نزدیک هوسوک امد:
«هوسوک عزیزم یه لحظه اون تیکه چوب ناچیز رو میدی؟ میخوام بکوبمش تو سر جیمین!!! همه مارو جمع کرده اینجا به هوای سالگرد تو! بعد میگی سالگردی در کار نیست؟!!»هوسوک چوب رو بالا گرفت تا دست جین بهش نرسه و جیمین با ترس پشت تهیونگ قایم شد و گفت:
«خ.. خیلی خوب ببخشید! امروز سالگردش نیست. اصن اومدیم پیشواز سالگرد! چطوره؟ هوم؟»جین حرصی تر نگاه کرد. جیمین مجبور بود حقیقت رو بگه: «خیلی خوب... م.. من فقط میخواستم یه جشن خوشامدگویی کوچیک بگیرم. برای... خب... این گربه کوچولو»
و با انگشت اشاره به هایبرید کوچیکی اشاره کرد که بقیه از یاد برده بودناش اما خودش با ترس گوشه تخت جمع شده بود و دمش رو برای محافظت از خودش، جلوش پیچیده بود.
YOU ARE READING
child of the cloud
Fantasyاین داستان راجب هایبرید کوچولوییه که به پا به داستان زندگی کسایی میذاره که هرکدوم داستان عجیب و مسخره خودشون رو دارن. از یک دانشجو توی خوابگاه کثیفش گرفته تا یه پسر و پدرخوانده بی اعصابش. اما اصلی ترین داستان مال صاحبشه که هایبرید کوچولوی قصه مارو...