🦋11🦋

242 55 9
                                    

_باشه ددی
نامجون پسر باهوشی بود اون متوجه رفتارای جونهو میشد
. جونهو همیشه جلوی پدرش با او مثل فرشته های مهربون
رفتار میکرد اما به محض نبود پدرش به او بیمحلی میکرد
و جوری رفتار میکرد که وجود نداره و حتی گاهی وقت
ها با اولج میکرد . اون را از کارهای مورد عالقش مثل
تلویزیون دیدن محروم میکرد . حتی یکبار به او گفته بود
موجود اضافی چندش
نامجون منظورش رو نفهمیده بود پس از اجوما پرسید
اجوما گفت این حرف بدیه پس جونهو ادم بدی بود که حرفای بدی میزد
بعد از رفتن پدرش جونهوی مهربون تبدیل به یک ادم بیتوجه شد و روی مبل نشست و مشغول کار کردن با گوشیش شد.
نامجون که زود بیدار شده بود حوصله اش سر رفته بود
تصمیم گرفت تا اومدن پرستار جدیدش توپ بازی کند
توپ مورد علاقه اش برداشت به حیاط رفت . اگر ددی ته
ته و مامان مینا بودند باهاش بازی میکردند. کمی بازی
کرد و توپ رو به دیوار میزد در اخر یک ضربه ی محکم
به توپ زد که از بالای دیوار به بیرون پرت شد . نامجون
زد تو سرش و به سمت در دوید اون توپ مورد علاقه اش بود اگر گم میشد چی؟؟؟
با دیدن توپ قرمز وسط خیابون بدون فکر به سمتش دوید
که صدای بوق ماشینی به گوشش رسید از شوک سرجاش
ایستاد . و نزدیک شدن ماشین رو دید و صدای ترمز و
جیغ لاستیک ها به گوشش رسید . چشم هاشو بست و اماده ضربه شد
که ناگهان تو آغوشی نرمی فرو رفت . و صدای برخورد
ماشین و اخ بلندی شنید
چشماشو باز کرد و صورت یک مرد نگران رو دید. از
دور سرش نور میومد . یک فرشته ی واقعی مثل تو
کارتون ها بود. خیلی هم خوشگل بود .
مرد از جاش بلند شد توجه نامجون به زانو های پاره شده
و زخمیش جلب شد . مگه فرشته هام زخم میشدند؟
چیزی از حرف های فرشته با اجوشی راننده نفهمید داشتند دعوا  میکردند. اون فرشته داشت اجوشی راننده رو دعوا
میکرد چون کار بدی کرده بود.
اجوشی راننده رفت و فرشته به سمتش اومد و کنارش
نشست و همه جاش رو بررسی کرد . رفتارش مثل ددی کوک بود وقتایی که می افتاد . نامجون میدونست این حس
اسمش نگرانیه .
_ بچه جون خوبی ؟صدمه ندیدی زخمی نشدی؟؟؟جایت درد نمیکنه؟؟؟
+خوبم آقای فرشته شما خیلی مهربونید
جیمین به تعریف نامجون لبخند زد و گفت :خونت کجاست؟
نامجون برگشت و به عمارت پشت سر اشاره کرد: اونجا خونه ی منه
جیمین دست نامجون رو گرفت و به سمت عمارت برد
_ اسمت چیه پسرم؟
+جئون نامجون
_چند سالته نامجونی؟
+۵ سالمه
_عزیز دلم می دونی چطوری باید از خیابون رد بشی؟؟
+اره اول به چپ بعد به راست نگاه می کنیم
_آی گووو آفرین پسر باهوش.اما اینکارو انجام ندادی کار اشتباهی نکردی؟؟؟
_اره اشتباه کردم
+پسر خوب ،می دونی اجوشی های راننده با سرعت میان؛ تو باید
مواظب باشی وقتی داری از خیابون می شی این که بدویی به سمت خیابون !باشه؟؟ بعد همیشه از باکمک یه بزرگتر رد شو از
خیابون
_ باشه ...
+خب من بروتو کوچولو مواظب خودت باش دفعه ی اخرت
باشه ها ^_^
بعد از داخل رفتن نامجون چند قدم دور شد به آدرسی از طریق اس ام اس  براش فرستاده بودند نگاه کرد خب پلاک ۱۳ کمی جلوتر رفت  و ناگهان برگشت به پلاک کنار درب عمارت نگاه کرد
پلاک ۱۳؟؟؟؟
اوپس ! چه تصادفی؟؟؟
زنگ در رو فشار دادو چراغ آیفون تصویری  روشن شد و چشماش رو اذیت کرد.
کمی بعد در باز شدو وارد عمارت روبه روشد . یه مسیر سنگفرش شده جلوی روش بودکه دوطرفش به وسیله ی چراغ های متعدد حصار می شد الان روز بود ولی مطمئنا  شب ها
جلوه ی زیبایی داشت نگاهی به اطرافش انداخت تا چشم
کارمی کرد زمین سرسبز و درخت ها ی رنگانگ بود. فضای شاد و سرزنده ای بود ا ین برای روحیه ی کودک خوب بود . زن
میانسالی تند تند با پیشبند به سمتش می امد احتمال می داد خدمتکار این خانه باشد .
سرجای ش ایستاد و تا زمانی که زن بهش رسید صبر کرد .
_سلام خوبی  ایگو ببخشید پسرم داشتم زیر غذا رو کم می کردم
تو باید پرستار جدید باشی خوش اومدی خدایا این بچه کجا رفت نامجون؟؟؟؟ . من سونگ دوکم ولی تو میتون منو آجوما یا ایمو صدا کنی .
تند تند حرف می زد و به جیمین مجال حرف زدن نمی داد جیمین
صبر کرد حرفهای زن تمام شود و بعد با احترام ونهایت ادب گفت
سلام ایمو من پارک جیمینم پرستار و معلم شما منوجیمین
صداکنید لطفا من روحمایت کنید
اوه چقدر تو شیرینی جیمین شی . ارباب همین امروز به سفر کاری رفتند . خانم کیم هم شب به عمارت میاد. فعلا جز شما و
من و دست یار آقای جئون کسی نی ست !
+اوه مرسی که بهم گفتی ایمو
_پسرم چند سالته؟!
+!۳۴
_تهباک بهت نمی اد که بالای سی باشی من نهایت ۲۷ حدس
می زدم . ازدواج کردی؟؟برای زنت سخت نی تو شبانه روزی کار کنی!!؟؟
جی مین به اجومایی که مشخص بود ادم کنجکاویه و تا کل زندگی
نامه اش رو درنیاره اروم نمی شه لبخندی زد و گفت : من زنی ندارم ...
به حالت غمگینی و یاد یونا افتاد . لبخند از صورتش پر کشید
اجوما که سوالاش تمام شده بود جلوتر رفت در باز کرد. اولینبارش نبود که عمارت های فاخر رو می دید . با راهنما یی اجوما
به سالن پذیرایی رفت و انجا مرد جوان خوش قیافه و خوش تیپی دید. سلامی کرد با توجه گفته های اجوما احتمال داد که دستیار رییسش باشه
پسر با غرور سلامی کرد و به جیمین اشاره کرد که بشینه

جیمین روی مبل تک نفره روبه روی پسر نشست .
+رزومه آوردی
_ام نه چون من از قبل حرفهام با خانم کیم زده بودم !
+اها که اینطور
_خب من ازت چند تا سوال دارم
+ بفرمایید!
_خب اول از همه یک بار خودتو معرفی کن
+من پارک جی م ی ن هستم ۳۴ سالمه و ۵ سال سابقه ی پرستاری
دارم
_همین؟ مدرک دانشگاهیت چیه؟؟
جیمین از گستاخی پسر جوون اخم کمرنگی کرد وگفت :ندارم
_اتفاقی برات افتاده؟؟؟سر زانوت پاره شد و زخمیه
+جلوی در نزدی ک بود تصادف کنم
_اوه که اینطور... خب از قابلیت هات بگو !چه زبانهایی بلدی ؟
+ چینی در حد حرفه ای و انگلیسی در حد متوسط
_امم می دونستی نامجون ی ما نابغه است ؟؟میتونی از پس آموزشش بربیای اخه تحصیلات دانشگاهی هم نداری و سابقتم
طولانی نی !شاید بهتره به رییس بگم یه پرستار حرفه ای ......
+آقای فرشتههههههه
از پشت مبل ها ظاهر شد مشخص نبود که از قبل انجا بود و یا نه به تازگی رسیده بود .
با دیدن جیمین با ذوق سمتش اومد و توی بغلش پرید
جونهی که از واکنش نامجون شوکه شده بود با تعجب پرسید :
_نامجونی این اقا رو می شناسی
نامجون که می دونست اگر به جونهو بگه که چه اتفاقی افتاده به پدرش اطلاع می ده و پدرش هم حتما اونو تنبیه میکنه
سری به معنی نه تکان داد .
_پس چرا آقای فرشته صداش کردی ؟
جونهو با ابروی بالارفته و شکاک نگاهش کرد . جیمین نگاهیبه صورت مضطرب نامجون کرد و گفت :من تا قبل از امروز
ندیدمشون و نمی دونم چرا من رو آقای فرشته صدا می زنه
نامجون گفت: چون خیلی خوشگلی و از دور سرت نور میاد!
جونهو از حسادت لبشو گزید تا بحال یه بار هم روی خوش از
این بچه ند یده بود. اما این پرستار جدید نیامده دل نامجون رو برده بود . به صورتش نگاه کرد . خب زیاد زشت هم نبود ولی
در مقایسه باخودش کم می اورد . صورتش طروات جوونی ش رو
از دست داده بود مشخص بود که خودش نمی رسه. پس این
نامجون چرا فکر میکنه این فرشته است . بعد با خودش گفت
راسی این بچه دیوونست.
جیمی ن بعد تعری ف نامجون خنده ی ملایمی کرد و موهای
نامجون رو نوازش کرد. و گفت :آقای فرشته نه آقای معلم یا
عمو
=پس تو آقا پرستار هستی که مامان مینا برام گفت همونی که قراره همیشه پیشم بمونه و کلی باز ی کنیم ؟
+اره عزیزم
هوررررااا .
بیا بریم اتاقمو نشونت بدم... اقای فرشته چه باز ی هایی بلدی ؟
یه عالمه بازی بلدم تو چیا بلدی؟؟
من؟؟اممم قایم موشک دوچرخه سواری فوتباااال بستکبال خونه سازی امم پازل شطرنج
اوه چقدر بازی بلدی
پشت سر نامجون وارد اتاق شد. اولین چیزی نظرش رو جلب
کرد دکوراسیون ارام و ملایمش
رنگ توسی ملایمم وسفیدی ارامش بخش بود . باوجود اسباب
بازی های که روی زمین ر یخته بود نظم رو می شد حس کرد
نگاهی که به اطراف انداخت قفسه ی کتاب رو دید ابروهاش بالا
رفت . نزدی ک شد پر از داستانهای مصور و کتاب قصه ی
کودکان بود. البته بین اونا کتابهای آموزش پا یه ی انگلیسی چینی و ژاپنی هم بود . چند پازل کامل شده به دیوار شده بود . و یکی
هم نیمه کاره به دیوار اتاق  تیکه زده بود

You Make My Haert BeatDonde viven las historias. Descúbrelo ahora