10

2.4K 459 187
                                    

+ بیا انجامش بدیم بچه... مطمئنم دلیل کافی برای نفرت بیشتر رو بهت میده.

پیرهنش رو از تنش درآورد و روی مبل انداخت. بک اشتباه نکرده بود. اون میخواست باز هم بهش تجاوز کنه. خودش رو عقب تر کشید و ته دلش دعا کرد لوهان بفهمه و بیاد به در بکوبه. اون لعنتی در رو قفل کرده بود‌.

چان به جثه‌ی ضعیف پسر که خودش رو به دیوار میچسبوند و میلرزید نگاه کرد. اون مگه چی داشت؟ چی داشت که لوهان با لحن تهدید آمیزی میگفت ازش متنفر شده؟ مگه نفرت موجود رقت انگیزی مثل اون اصلا اهمیتی داشت؟

+ لوهان احمقه. فکر میکنه احساسات تو برام اهمیت داره. یک ساله که نه عشقت و نه تنفرت برام ذره ای اهمیت نداره.

بک بی صدا اشک میریخت و به اون که قدم به قدم بهش نزدیک تر میشد نگاه میکرد. نگاهش به در بسته‌ی اتاق بود. ای کاش لوهان میرسید... ای کاش لوهان صدای اون مرد رو میشنید و میرسید. ولی چانیول خیلی آروم حرف میزد. حتی خودش هم باید کلی تمرکز میکرد تا همه ی حرفهاش رو بشنوه اونوقت لوهانی که یا خواب بود یا با یه هدست گنده رو سرش در حال گیم زدن بود چطور میخواست صداشون رو بشنوه؟ ای کاش میتونست فریاد بزنه...

چانیول که میدید اون پسر لحظه به لحظه لرزش بدنش بیشتر میشه با پوزخند گفت:

+ میدونی بدشانسی اصلیت چیه؟

رو زانو مقابلش نشست و با صدای آرومی گفت:

+ حتی اگه بخوای هم نمیتونی ازم فاصله بگیری. میدونی چرا؟

دستش رو بالا برد و بی توجه به عقب کشیدن بک طوری که سرش محکم به دیوار خورد به پیشونیش ضربه ای زد.

+ چون مغزت نمیذاره. نمیذاره خیلی جای دوری بری. دردت میگیره. اذیت میشی ولی نمیتونی ازم فاصله بگیری...

با پوزخند تاریکی گفت و خواست بهش نزدیک شه که بک چرخید و بهش پشت کرد. حالا صورتش سمت دیوار بود و پشت به اون گریه میکرد. به راحتی میتونست شونه های لرزونش رو ببینه. صدای هق هق اون پسر به گوشش میرسید  و میدید که چطور پتویی که دورش پیچیده رو تو چنگ گرفته طوری که بند انگشتهاس سفید شده بود. کمی بعد بک پتو رو رو سرش کشید و حالا کاملا زیر پتو بود.

مثل وقتایی که بچه بود و بهش میگفتن اگه شبها پتو رو کامل رو خودت بکشی و تا صبح کنار نزنی هیچ موجود شروری نمیتونه بهت نزدیک شه. الانم خودش رو زیر پتو مچاله کرده بود که شاید اون مرد دلش به حالش بسوزه و عقب بکشه. ولی گرمای بدنش رو هنوز هم حس میکرد. اون نمیخواست عقب بکشه.

چان با اخم به پسر لرزونی که حالا تماما زیر پتو بود نگاه میکرد. چه موقعیت آشنایی بود. قبلا هم اینطوری شده بود. اون پسر قبلا هم فکر کرده بود که با پوشوندن صورتش و ندیدن اون همه چیز تموم میشه و دست از سرش برمیداره. صدای بکهیون و چانیول عاشق تو گوشش پخش شد.

The tormentor[Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora