قلب ، روح ، مغز
هر یک از اینها نقش مهمی در بدن دارن...
برای تصمیم گیری ، عاطفه ، احساسات...
نقش های جداگونه ای دارن
اما یک نفر چطوری میتونه نظم و تعادل بینشون رو به هم بزنه؟
یک نفر میتونه طوری با روحت بازی کنه که قلبت و مغزت برای تصمیم گیری وارد جدال بزرگی بشن...
تو سه تا راه داری...
به روحت قوت ببخشی تا هیچکس فکر به بازی گرفتنش هم به سرش نزنه...
یا به قلبت و مغزت برای تصمیم گیری کمک کنی..
یا منطق رو وارد قضیه کنی..!برای جی...
+جی!
مسئله سختی بود..
+جیی؟
بازی شروع شد ، رباینده اومد .
-س..سلام!
دوباره لکنت
+به چی فکر میکردی؟
-بالا پایین های زندگی ، بالاخره ، هرکسی مشکلات خودشو داره .
دروغ نبود ، پس میتونست بگه .
+درسته ، اما زندگی که همیشه اینطوری نمیمونه؟ هر مشکلی راه حلی هم داره!
بهم بگو ، میتونم کمکت کنم .اوه یعنی میگه که بهش بگم که بزرگ ترین مشکل زندگیم خودشه؟
چه آدم دست و دلبازی !
اما نه پارک سونگهون ، اگه بگم بعدش مشکلات بزرگتری پیش میاد!+نه ، کلید مشکلم دست تو نیست .
چون تو مشکلمی و کلیدش خودتی!
-هر طور مایلی ، سفارشمون اومد .
نوشیدنی هاشون و دو ظرف غذا روی میز قرار گرفتن .
جرعه ای از لیوان پایه دارش نوشید و از خنکیش لرزی به تنش افتاد .
اون لرز ، شوکی بود که اون رو دوباره به دنیای تفکراتش کشوند .
اگر همین الان بهش میگفت که چی توی ذهنش میگذره چه اتفاقی میافتاد؟
میز روی سرش خراب میشد؟
لیوان ها دونه دونه توی صورتش خورد میشدن؟..سونگهون میتونست انقدر خشن رفتار کنه بابت این قضیه؟
نه تصورات بیهوده ای بود .
اما قطعا ، برخوردش خوب نخواهد بود .
خب ، این که تقصیر جی نیست؟
پارک سونگهون داشت با روح روان و قلبش بازی میکرد!اگه اون میگذاشت قلبش برنده بشه ، همه چی خراب میشد و اگه مغزش برنده میشد ، خودش از بین میرفت!
منطق؟
اون این وسط هیچ اهمیت نداشت.
آخرین چیزی بود که پارک جی بهش اهمیت میداد.بدون اینکه متوجه بشه لیوان رو روی میز کوبیده بود .