کوک کم کم از حالت شوک زدگی خارج و رفته رفته عصبانی میشد به این فکر می کرد که جیمین اینجا چیکار می کنه . چرا دقیقا وقتی بالاخره فراموشش کرده بود و غرق روزمرگی اش و مشکلات جدیدش شده بود و به یادش نمی افتاد باید وجودش رو مثل خار توی چشم جونگکوک فرو کنه. و اینکه چرا اینقدر عوض شده بود . صورتش هنوزم بیبی فیس بود اما جونگکوک آثار شکستگی رو به وضوح میدید. چیزی که شاید کسی که از قبل نمیشناختش متوجه نمیشد و برق چشماش از بین رفته بود .
سوالی براش پیش می آمد چرا یک استریپر با در امد چند میلیون وونی بخواد پرستاری بکنه اونم با حقوقی مشخصا ۱/۱۰ کار قبلیش هست . حتی توی دلش نمیتوانست به جیمین لقب هرزه بده نه وقتی پیشنهادی که مسلما هر ادمی قبول میکرد رو بهش داد و اون نپذیرفت . اوایل برای رد شدنش عصبی بود ولی رفته رفته به این فکر افتاد که تمام این اتفاق به خاطر این بود جیمین هرجایی نبود وهرگز بدنش رو نمیفروخت. متوجه شده بود که جیمین او را نشناخته پس هر کس دیگه ام جاش بود این شکلی رد میشد و ربطی به کی بودنش نداشت اما بازم هیچ وقت نتونست اون رو واسه رد کردنش تو ۱۶ سالگیش ببخشه .
با شنیدن صدای نامجون که اون رو ددی صدا میزدو استین پیراهنش رو میکشید متوجه شد که چند لحظه ای به جیمین نگاه میکرد و باعث شده بود جیمین توی خودش جمع بشه .
نامجون گفت :ددی اقای فرشته...عمو جیمین خیلی خوشگله مگه نه؟ واییی ددی این سوغاتی که گفتی یک رباااااتتتتت اخ جوووونننننننن
جونگکوک هنوز درحال هضم اتفاق بود لبخندی زد و گفت:اره
معلوم نشد که جوابی داد پاسخ کدوم سوال نامجونه
جونگکوک نامجون رو بغل کرد و به سمت بیرون رفت. ذهنش نیاز به استراحت داشت توی یک هفته کلی سرو کله زده بود با مشتری هاش و در اخر با موفقیت امده بود
جیمین حدس میزد که آقای جئون بخواهد یکم خلوت پدر پسری داشته باشد پس روی تخت نشست و اهی کشید نگاه جئون براش آشنا بود اما نمیدانست کجا دیده است بعد با خودش گفت اصلا ممکنه تا حالا باهم برخوردنداشته باشند اخه برای
یک فرد با داشتن یک بچه احتمال اینکه به گی بار رفته باشه خیلی کمه گوشه ای از ذهنش فریاد میزد اما صفر نی
جیمین سعی کرد توجه نکنه اهی کشید چرا زودتر نمیمیرد زندگی با این گذشته عذاب اورهجونگکوک نامجون رو با خودش به سالن پذیرایی برد . روی مبل نشست و نامجون روی پاش بود. نامجون داشت با ذوق از پرستار جدیدش حرف میزد جونگکوک خیال داشت که جیمین رو اخراج کنه با این ذوق و شوق نامجون بیخیال شد . بهرحال کوک وقت زیادی توی خونه نبود مخصوصا این روزا ها ک یکی سنگ جلوی پای اون مینداخت .
باورود تهیونگ و مینا تو سالن رشته ی افکارش برید.
تهیونگ سلام پر انرژی داد و بعد از اون روبه روی کوک ایستاد
کوک اورو نادیده گرفت وتهیونگ به تلافی یک محکم روی کتفش زد به نشونه ی سلام و گفت :چطوری دونسنگی سفرت خیلی طول نکشید زود اومدی چقدر . باورت شه یا نه اصلا دلتنگت نشدم کاش یه هفته دیه ام نبودی
کوک چشاشو چرخوند و گفت :برو خداشکر کن بچه بغلم نشسته تهیونگ.... منم دوست ندارم اینجاببینمت ولی تو همش وردلمی انگار به جا مینا تو همسر سابقمی
تهیونگ:من رو میترسونی؟؟؟ زبون دارم ۶ متر جوابتو میدم در مورد همسررر داری از رویاهات حرف میزنی مگه نه ؟؟هعییی من زن دارم خجالت بکش
جونکگوک صورتشو جمع کرد و ادای عق در اورد و گفت :بسه حالمو بهم زدی ... ترجیح میدم سینگل به گور بشم ...
نامجون که به مکالمه ددی هاش گوش میداد پرسید ددی سینگل به گور چیه؟
جونگکوک که به سوالهای نامجون عادت داشت جواب داد : یه حرف بزرگونه است پسرم به درد تو نمیخوره
تهیونگ سری پرید وسط حرف جانگکوک و با لبخند شیطانی طوری گفت: عه عه هم چین هم بزرگونه نیست نامی ۵ سالشه باید بدونه دیگه خوب به ددی ته ته گوش کن سینگل یعنی وقتی که زن یا دوست دخترنداری . و سینگل به گور ینی تا وقتی بمیری هیچ کسی رو دوست نداشته باشی و عاشق نباشی.
نامجون سری به معنای فهمیدن تکون داد اون بچه ی خیلی باهوشی بود و منظورهارو سریع متوجه میشد
جونگکوک که از کار تهیونگ ناراضی بود اخمی کرد و گفت نامجونی پسرم نمیخوای بری به کمک عمو فرشته (ته دلش یه طوری شد) رباتت رو روشن کنی
نامجون سریع ذوق زده سرشو تکون داد د گفت البتهههه هووووررررا من رفتم
جونگکوک رفتن نامجون رو با چشم هاش دنبال کرد و وقتی از رفتنش کاملا مطمین شد رو کرد به مینا و تهیونگ و گفت
+ مینااا شی باز شوهرت تو تربیت من دخالت کرد. این وضعیت ادامه پیدا کنه اجازه ارتباط با بچمو بهش نمیدددم
جونگکوک به حدی جدی این رو گفت که تهیونگ جلمه ی تسمخر آمیزی که تا زبونش اماده بود رو خورد و لبخند تصعنی ای زد حالا اونم قبول داشت که وقتی جانگکوک عصبی میشه خیلی خیلی کاریزماتیک میشه و ادم ناخودگاه ازش حساب میبره
مینا با لحن یکم نگران و دستپاچه گفت: ن ن منظوری نداشت من باهاش حرف میزنم اروم باش ولی این چیزی ک تهیونگ گفت یکم حق نبود دیه مهر کودکی ها هم این مسایل رو میدوننمن کاری به بقیه ی بچه ها ندارم میناشی ... شاید اونا چیزای خیلی واضح تر و بیشتری بدونن اما من اجازه نمیدم پسرم با این چیزا حواسش از اهدافش پرت شه... متوجه منظورم که هستی ؟؟
مینا و تهیونگ سرشون رو به نشانه مثبت تکون دادند
کوک ادامه داد
+خداروشکر که متوجه شدید مینا شی چطوری؟اوضاع شرکت چطوریه؟؟؟
_خوبم کوک . اوضاع شرکت الان پایداره ولی باید بگم یکی خیلی مصممه مارو ورشکست ونابود کنه . نزدیک بود خسارت بدیم اما من به موقع تونستم جلوی خسارت رو بگیرم و عامل مخرب رو حذف کنم ...
+متوجه ام مینا اوضاع توی سفر کاریم یهو بهم ریخت یکی بهشون اطلاع غلط راجب برشکستی ما داده بود با کلی امار و ارقام و چند جلسه ی طولانی مباحثه تونستم مشتری های خارجی مونو راضی کنم
_نبایداوضاع ادامه پیدا کنه داره به جاهای خطرناکی کشیده میشه
+موافقم چندتا از دسیسه هاشون رو مهار کردیم به جز شبعه ی بوسان من جین تماس گرفتم گویای هنوز سرنخی پیدا نکرده اما دسیسه های بعدی مطمئنن قوی تر میشند و ممکنه نتونیم همشو مهار کنیم.باید دنبال یک راه حل باشیم
و این شروعی برای بحث طولانی و همفکری اون دو شد
تهیونگی که از بیکاری حوصلش سر رفت و اصلا علاقه ای به بحث بین حاکم بر اندو نداشت گوشیش دراوردو شروع به بازی کردن کرد【】•【】•【】•【】•【】•【】•【】
آجوما با پیشندش وارد پذیرایی شد وبا سلام و احوال پرسیش باعث شد رشته کلام مینا و کوک ببره
*:واییی ارباب سلام خوش اومدی . دل تنگت شدم ده روزه نیستی خاله جون ...نامجون همدلش تنگ بود و بی قراری میکرد همش .... خدازوشکر با جیمینی سریع اخت پیدا کرد پسر خیلی خوبیه مهربونه و کلی با نامجون بازی میکنه و..
کوک با اینکه از دورن واقعا علاقمند به شنیدن از جیمین بود برخلاف میلش اخمی کرد و گفت اجوماااا کارت چی بود؟؟؟وسر یک بحث حساسیم...
اجوما دست ش رو درماتیک به سرش زد و گفت اه راستی میخواستم بگم شام حاضره ارباب سرو کنم؟
کوک سری تکان داد و گفت سرو کن
وبعد روبه مینا گفت بعدا ادامه میدیم فعلا یک استراحت داشته باشیم
ESTÁS LEYENDO
You Make My Haert Beat
FanficYou make heart beat توباعث میشی قلبم بزنه💙🦋 کاپل :کوکمین💙🦋 جانگ کوک وارث یکی از تاپ ترین شرکتهای سرمایه گذاری و استارت آپ به طور مخفیانه صاحب بزرگترین و درتی ترین گی بار سئوله به خاطر مسائلی چند مدت نتونست به بارش بره و وقتی رفت سوپرایز شد دل...