58

86 21 18
                                    

گفتن کار خیلی راحتیه. تو میتونی به راحتی بگی که یه کاری رو انجام میدی. در برخی موارد حتی فکر کردن به انجامش هم خیلی سخت نیست؛ ولی زمانی که توی موقعیتش قرار میگیری میبینی چقدر سخته. وقتی زمانش میرسه، تا گفته‌هات رو عملی کنی میفهمی توانی برای انجامش نداری.

هری و لویی هرچقدر هم که توی خلوت خودشون جملاتشون رو آماده کنن، هرچقدر هم که تمرین کنن، هرچقدر هم که تلاش کنن قوی بمونن؛ وقتی روبروی هم قرار میگیرن کاملا لال میشن. مهم نیست چقدر روی حرفشون مصمم باشن، باز هم نمیتونن گفته‌هاشون رو عملی کنن.

هری طبق قولش فردا نزدیک‌های ساعت پنج دوباره به زندان برگشت تا همه چی رو با لویی تموم کنه و الان هم توی انباری گوشه‌ی حیاط بودن. به امید اینکه کسی مزاحشمون نشه.

هری تمام صبح تا شب رو درمورد چیزهایی که میخواست به لویی بگه فکر کرده بود و کاملا از کاری که میخواست بکنه مطمئن بود ولی حالا چی؟ حالا که پنج دقیقه‌ی تمام در سکوت روبروی پسر نشسته بود چی؟ اون همه برنامه‌ای که داشت چیشد؟

لویی هم همینطور. اون تمام شب رو بیدار بود و فکر میکرد میخواد به هری چی بگه. چطور به پسرش بفهمونه که هنوز هم بهش نیاز داره و نمیخواد بزاره اون اتفاق از هم دورشون کنه. لویی هم خیلی تمرین کرده بود ولی الان حتی یک کلمه هم از اون جملات یادش نمیومد.

فکر میکرد گفتنشون خیلی راحته ولی الان که هری روبروش بود نمیتونست حرف بزنه. خجالت میکشید. از هری؟! اره. لویی از هری خجالت میکشید. بخاطر بلایی که سرش آورده بود. برای اینکه میتونست بفهمه پسرش چقدر داره زجر میکشه.

درسته که لویی نمیتونست واضحا هری رو ببینه ولی دیروز از لحن صحبت کردنش، جوری که با درد درمورد دنیاش حرف میزد، جوری که بیشتر از یه حدی نمیتونست اطلاعات به لویی بده و الا رو مجبور میکرد حرف بزنه، لویی فهمیده بود قضیه از چه قراره. هری هنوز هم مثل قبل بود و لویی میتونست به راحتی درونش رو ببینه. تا حدودی.

هری چرا نمیتونست حرف بزنه؟ اون تصمیم داشت همه چی رو بین خودش و لویی تموم کنه و دیگه به اینجا یا هرجایی نزدیک به لویی برنگرده. فکر میکرد انجام اینکار براش راحته ولی الان نمیتونست. الان که لویی جلوش روی زمین نشسته بود و هر چند ثانیه یواشکی نگاش میکرد نمیونست به اون راحتی ازش دست بکشه.

هری در حال تجربه کردن بزرگ‌ترین پارادوکس زندگیش بود. از یه طرف به بدترین شکل ممکن از لویی عصبانی بود. بخاطر احمق بودنش و به فاک دادن زندگیشون. دلش میخواست ازش فاصله بگیره تا شاید یکم این درد لعنتی توی سینه‌اش خفه بشه. ازش فاصله بگیره تا شاید دیگه با هر حرکتش خاطرات گذشته‌اش از جلو چشماش رد نشن. لیام از جلو چشماش رد نشه. زین از جلو چشماش رد نشه. پدر و مادرش از جلو چشماش رد نشن. رابطه‌ای که داشتن از جلو چشماش را نشه. میخواست بره تا دیگه درد نکشه.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now