Chapter 1 : Arpista e il principe

102 14 7
                                    

چپتر ۱ : هارپیست و پرنس

تاحالا شده به اجبار تو مکانی حاضر بشید که به هیچ وجه با روحیه و شخصیت شما همخوانی نکنه؟
و اگه از وضعیتتون اعتراضی میکردین ، مردم چی میگفتن؟
رسم اینه ، ادب حکم میکنه ، این یه وظیفه‌ست!
پسر جوان و بیست و چهار ساله خسته از بحث و مشاجره با خانواده‌اش ، حالا روی بهترین جایگاه های کولوسئوم ، کنار پادشاه رومی نشسته بود و شاهد وحشتناک ترین صحنه های جنگ گلادیاتور ها با حیوانات وحشی و درنده بود
از نظرشون این یک تفریح به حساب میومد اما سوبین جز ریختن خون آدم های بی گناه و حیوانات بیچاره چیزی نمیدید
ساعت ها اونجا نشسته بود
بدون کوچکترین اعتراض و حرفی
با افسوس و ناراحتی شاهد نبرد مرد کهنسالِ برده ای بود که از ترس پاهاش میلرزیدن
پیرمرد هیچ سلاحی نداشت !
وسط میدون ایستاده بود و با وحشت و بیچارگی به مردم داخل تماشاخانه نگاه میکرد
صدای باز شدن در قفس مکانیکی پیرمرد رو به خودش آورد
سوبین به سمت چپ میدون نبرد نگاه کرد
رنگ از رخسار پسر پرید
این پادشاه و این مردانی که کنارشون نشسته بود... چطور میتونستن به این صحنه اینطور با هیجان و شادی واکنش نشون بدن؟
دوباره به پایین نگاه کرد ، ببر گرسنه و درنده ای که آزاد کرده بودن لَه لَه میزد تا لقمه‌اش رو شکار کنه
پیرمرد به گریه افتاده بود ، فریاد میزد و کمک میخواست
اما کسی قرار نبود کمکش کنه!
وزرا و اشراف زاده ها قهقهه میزدن و منتظر اتفاق بعدی بودن
ببرِ گرسنه طاقت نداشت ، به سمت پیرمرد حمله کرد
سوبین جرعت نکرد به اون صحنه نگاه کنه اما جیغ و شیون پیرمرد گویای اتفاق وحشتناکی که افتاد بود
چند ثانیه بعد صدای پیرمرد قطع شد و تماشاچیان فریاد خوشحالی زدن
سوبین با دودلی دوباره روش رو به سمت صحنه برگردوند و از شدت بُهت زدگی دستاش رو جلوی دهنش گرفت : خدای من!
پدرش اون رو دید و با آرنج به بازی پسرش زد : خوددار باش پسر! آبروریزی نکن!
اما پسر جوان انقدر پریشون شده بود که سرگیجه و حالت تهوع امونش ندادن ، از جا پرید و جایگاه رو ترک کرد
حالت تهوع شدیدی که گرفته بود اونو وادار به بالا آوردن هرچی که توی معدش بود و نبود میکرد
پس با عجله راه رسیدن به طاق بیرونی کولوسئوم رو طی کرد
سرش خمیده بود و میدوید
جز پاهای خودش جلوی راهش رو نمیدید
خواست راه رو دور بزنه که با سر توی سینه شخصی که نمیدونست کیه فرو رفت
با تعظیم کوتاهی به مرد ازش عذر خواهی کرد و دوباره به دویدن ادامه داد
محافظ های اون مرد سر پسر داد زدن اما مرد جوان دستش رو بالا آورد و با خونسردی گفت : مشکلی نیست ، به راهمون ادامه میدیم
محافظ ها اطاعت کردن و مرد جوان برای بار آخر به راهی که سوبین طی کرده بود نگاه کرد و خنده ای کرد.
سوبین به سکو رسید و محتویات معدش رو خالی کرد
سرگیجه بدی به سراغش اومد و اونو وادار کرد زیر نور تیز آفتاب ، همون گوشه بشینه و سرش رو به دیوار تکیه بده
پیش خودش نالید : این دیگه چی بود...؟
کمی که نفسش تازه شد یاد شخصی که بهش برخورد کرد افتاد : لباساش... اشرافی و سلطنتی بودن... یعنی کی بوده... آخخ گند زدی سوبین!
پدر سوبین با اضطرابی که به دلش افتاده بود مدام راهی رو که پسر بی مسئولیت و ضعیفش طی کرده بود چک میکرد و منتظر بازگشتش بود
پادشاه هنوز متوجه نبود پسرش نشده بود اما اون به قصد کرده بود به نیت کشتن سوبین هم که شده اون رو تنبیه کنه.
همینطور که انتظار میکشید مردی جوان و با ابهتی رو همراه با محافظ هاش دید که از همون راه داشتن نزدیک میشدن ، خیلی هم غیر قابل تشخیص نبود
معلوم بود این ابهت و قامت رعنا متعلق به کی بود
شاهزاده یونجون !
ردای سفید یونانی که به تن داشت اون رو برازنده تر هم میکرد
به احترام شاهزاده از جا بلند شد و ادای احترام کرد
شاهزاده نزدیک تر اومد : ارباب چوی ، از دیدار دوباره با شما خوشحالم!
پدر سوبین سر خم کرد : باعث افتخارمه شاهزاده
شاهزاده یونجون جلوتر رفت تا به پادشاه روم ادای احترام کنه
و پدر سوبین با خشم پیش خودش زمزمه کرد : خودت رو مرده فرض کن سوبین!
سوبین میدونست تا شب این مراسم خفناک و وحشیانه ادامه داره بنابراین به ورودی طبقه پایین برگشت تا همراه ارابه شخصی خودش به امارتشون برگرده ، خدمتکار پدرش با دیدن اون شوکه شد و فکر کرد مشکلی پیش اومده باشه ، جلوتر رفت و پرسید : ارباب جوان اتفاقی افتاده؟
سوبین جوابش رو نداد در عوض دستور داد ارابه‌اش رو آماده کنن ، حال جسمیش خوب نبود ؛ معدش درد گرفته بود و سرش گیج میرفت پس حوصله توضیح دادن نداشت.
به امارت که رسید یک راست به سمت اتاق خودش رفت
پله های پهن و سفید سنگ مرمر رو با پاهای برهنه اش طی کرد و بعد پشت سر گذاشتن بالکن سرباز و راهروی طویل به دو در سفید رنگ اتاقش رسید
وارد شد و خودش رو روی تخت بزرگ وسط اتاق پرت کرد
خیلی خسته بود ، اتفاق امروز انرژی زیادی ازش گرفت
به ثانیه نکشید که پلک های سنگین شده‌اش بسته شدن و سوبین رو به خواب دعوت کردن ، اما فکر برخورد امروزش با مرد جوانی که ردا و لباس اشرافی یونانی ها رو به تن داشت خواب رو از سرش پروند!
چشم هاش رو باز کرد و به سقف خیره شد
"یعنی کی میتونست باشه؟"
با خودش فکر کرد
وقتی بهش برخورد کرد ، محافظ هاش با عصبانیت و خشونت سرش فریاد کشیدن اما اون مرد اجازه نداد کاری باهاش داشته باشن.
سوبین تک خنده ای کرد و سرجاش نشست
دست هاش رو به پشت تکیه داد و منظره اتاقش رو نگاه کرد
چیدمان سفید و قرمزی که داشت رو میپسندید و سلیقه شخصیش رو تحسین میکرد
چشمش به چنگ بزرگ ، زیبا و طلایی رنگ کنج اتاق خورد و همونجا موند ، لب های سرخ رنگش به لبخندی شیرین در اومد
چنگ نوازی تمام زندگیش بود
هر نتی که باهاش مینواخت ، طراوتی وصف نشدنی به روحش تزریق میشد
سوبین از قصد جای چنگش رو کنار بالکن پهن و بلند اتاقش گذاشته بود چون هنگام نواختن با خوی طبیعت یکی میشد و پا به دنیایی نو میذاشت.
از جا بلند شد و سمت بالکن رفت ، دستی به هارپ طلایی رنگش زد و از نواخته شدن پی در پی نت های اون حس خوب و تازه ای بهش دست داد ، همینطور قدم های آهسته و با متانتش رو به بالکن رسوند و اجازه داد پوست سفیدش گرمای آفتاب ظهر رو به خودش جذب کنه
به حفاظ هن و سنگی سفید رسید و آرنج هردو دستش رو تکیه گاهش قرار داد
گاهی نسیم ملایمی میوزید و کلامیس سفید رنگ و ساده سوبین رو از پاهای کشیده‌ش کنار میزد
بلندی لباس تا زانو هاش بود و هیکل لاغر و خوش تراش پسر جوان توش به خوبی قابل تشخیص بود
سوبین مشغول تماشای آسمون آبی رنگ و تکه ابر های نامنظم شده بود که صدای هیاهوی حیاط اصلی که فاصله زیادی با اونجا نداشت ذهنش رو دوباره پریشون کرد
پسر از اینکه اطرافیانش اینطور زمان هایی که سعی میکرد با سکوت در تنهایی خودش بگذرونه و آرامش بگیره رو خراب میکردن متنفر بود
هربار که سعی میکرد به روح و ذهنش استراحت بده و خودش رو غرق آرامش محیطش کنه ، قطعا یک اتفاقی میوفتاد ؛ اینبار هم مثل دفعات قبلی بیخیال سروصدا شد و روی تختش نشست و بساط کوچیک نجاریش رو از کنار تخت برداشت ، چاقو و مجسمه نصفه‌اش از اسب زیبایی که داشت درست میکرد رو برداشت و شروع کرد به کنده کاری
طولی نکشید که در اتاقش به شدت باز شد
سوبین وحشت کرد ، تیغه داخل دستش به خاطر از جا پریدن در رفت و پایین انگشت شستش رو برید
از سوزش ناگهانی دستش ناله ای بلند کرد و مجسمه رو انداخت زمین ؛ لباس سفید رنگش خونی شد و منظره بدی ایجاد شد
اما هیچ کدوم از اینها برای پدر سوبین اهمیت نداشت!
همه چیز خیلی سریع پیش رفت سوبین تا خواست به خودش بیاد پدرش یقه اون رو گرفت و جسم ظریف پسرش رو جلوی بالکن پرت کرد
مرد خشمگین و فربه از پسرش دل پری داشت
سوبین باید میدونست پدرش اون رو بابت کاری که امروز جلوی پادشاه سرزمینشون انجام داده هرگز نمیبخشه!
مرد سرش فریاد میزد
سوبین رو پسری بی مسئولیت ، ضعیف و مایه شرم و ننگ خانواده‌ میدونست ؛ اون رو بی لیاقت و بی مصرف خطاب میکرد در حالی که پسرک از درد جسم زخمی و روح فرسوده‌اش بی صدا اشک میریخت
سوبین جرعت نمیکرد به چهره جنون گرفته پدرش نگاه کنه
مرد با هر حرفی که میزد پسر رو مورد ضرب و شتم لگد هاش قرار میداد ، وسایل اتاق پسرش رو بهم میرخت و بعضیاشون سمت سوبین پرت میکرد ؛ چشم سرخ شده پدرش به چنگ سوبین خورد و لحظه ای سکوت کرد
سوبین متوجه آروم شدن پدرش شد و بالاخره نگاهش کرد
مسیر نگاه پدرش رو دنبال کرد و تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد : نه... ن..نه پدر.... خواهش میکنم!!خواهش...
مرد برای ساکت کردن پسرش با لگد به صورت زخمی شده کوبید و به سمت هارپ هجوم برد و به شدت اونو به زمین کوبید
سوبین جیغ کشید : نهههههههه!!!! پدررر نههههه!!!!
مرد برگشت سمت پسرش و زانو زد ، فک لرزون سوبین رو با فشار زیادی بین انگشت هاش گرفت و با صدای آروم تر اما ترسناکی گفت : خوب به حرفام گوش بده ! امروز جلوی همه... جلوی همه ی بزرگا از خجالت آب شدم رفتم تو زمین... دلم میخواست همونجا نیست و نابود بشم ! محو بشم ، ناپدید بشم و از بین برم !! تا این حد منو سرافکنده و خار کردی ، توی بی مصرف باعثش شدی... اما قول و قرار هایی گذاشتن که امروز رو بتونه جبران کنه !
تا هفت روز آینده که جشن سالیانمونه وقت داری روی خودت و رفتارت کار کنی و بشی همون کسی که من میخوام ،
حداقل یکم به شان خانوادمون نزدیک شی کسی به بی مصرف بودنت شک نمیکنه!
پادشاه روم ، بزرگان و اصیل زاده های دیگه برای جشن به اینجا میان ، از همه مهم تر ! کسی دعوته که علاوه بر مهمان امارت ما ، مهمان این شهره ! کوچکترین خطایی جلوی شاهزاده جوان یونانی ازت سر بزنه سرت رو از بدنت جدا میکنم چوی سوبین!
پدرش فک اون رو به شدت ول کرد و دوباره ایستاد
برگشت بره که جلوی در متوقف شد ، بدون اینکه برگرده گفت : آرزو میکردم هیچوقت پسری مثل تو رو نداشتم ! باعث تاسفمه که پدر چنین ننگی باشم
آه و افسوسی کشید و به راهش ادامه داد
سوبین بیچاره همونطور غرق در خون ریخته شده خودش ، کاملا روی زمین افتاد و گریه‌ش شدت گرفت
جوری گریه میکرد که انگار دنیاش به پایان رسیده
بی وقفه اشک میریخت و همزمان از درد جسم خسته و شکسته‌اش ، تو خودش میلولید
از یه جایی به بعد انقدر نفس کم آورده بود که گریه کردن هاش تبدیل به ناله های دردناکی شدن و در آخر چشم های پف کرده‌اش بسته شدن و پسر دیگه چیزی حس نکرد
یک هفته مثل برق و باد گذشت و خورشید روز پانزدهم دسامبر طلوع کرد
درست چند ساعت به شروع جشن کانسولیای مونده بود.
جشن شکرگزاری رومی ها به سه روز با فاصله یک روز تقسیم بندی میشن و علاوه بر دو روز آخر هفته ، رسما یک هفته کامل به جشن و تعطیلی میگذشت
سوبین امسال بر خلاف سال های دیگه خیلی فعال و تو چشم نبود ، البته که خودش رو آماده کرده بود اما روحیه شاد و خرمش رو از دست داده بود
دلیلش هم مثل همیشه یک چیز بود ، پدرش !
با تهدیدایی که شده بود ، ذهنش حتی سمت خوشگذرونی هم نمیرفت ؛ دیگه لبخندی به چهره نداشت و با هیچکس حرف نمیزد
مدام حرف های اون شب پدرش توی ذهنش پخش میشد
واقعا مایه تاسف خانواده‌اش بود؟
یعنی انقدر به چشم بقیه نفرت انگیز بود که هیچکس حاضر نبود به دادش برسه و کمکش کنه؟ تنها کسایی که توی این امارت باهاش خوب رفتار میکردن خدمتکار خودش ، پزشک امارت و کودک های کم سن و سالی بودن که باز هم به خاطر وقت گذروندن با سوبین توسط مادراشون تنبیه میشدن.
تو همچین موقعیت هایی همیشه به این پی میبرد که نه مورد احترامه و نه برای کسی مهمه !
برای رضایت پدر ظالمش برای کمک به ندیمه ها رفت و ظرف میوه هارو که به تعداد صد تا میرسیدن رو روی میز های باغ امارت گذاشت ؛ ندیمه ها از این کار ارباب جوان کمی معذب بودن و چند باری بهش گفتن لازم نیست اون این کار رو کنه و این وظیفه ندیمه هاست ؛ اما سوبین هیچوقت نفهمید چرا کار کردن به جایگاه افراد ربط داده میشه
تا الان هیچ اجازه ای به سوبین برای کمک به بقیه توی کار های این شکلی داده نمیشد ، الان هم با هر بار رفت و آمدش کلی تعارف های مسخره میشنید ؛ اما حقیقت این بود که سوبین عقیده نداشت یک ارباب نتونه برای خدمات به جایگاه های پایین تر کمک کنه ؛ کمک چیزیه که هرکس برای هرکس دیگه ای انجام میده ، فرق نداره جایگاهش چیه.
بلافاصله که یکی از ظرف هارو روی میز گذاشت ، مرد جوانی از سمت راست سوبین وسیله ای روی میز گذاشت و با لحن خونسردانه همیشگیش پرسید : زخم ارباب جوان انقدر خوب شده که دارن به خدمه کمک میکنن؟
سوبین بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد : به لطف درمانگر خبره‌مون جناب کانگ !
تهیون لبخند کوچیکی زد و رو به سوبین برگشت و دست باند پیچی شده‌اش رو گرفت
به ظاهرش نگاه کرد و فهمید دیگه خونریزی ای نداره و زخمش جوش خورده ، خوشبختانه زخم دست سوبین زیاد عمیق نبود پس تهیون با گیاه های دارویی اون رو درمان کرد.
پزشک جوان سال ها توی این امارت اقامت داشت ، پدر مرحومش طبیب شخصی این خانواده بوده و از همون سال ها تهیون از نوجوانی علم پزشکی رو از دست پدرش یاد گرفت.
تهیون تونست رابطه خوبی با پسر هم سن خودش توی اون امارت بگیره ؛ اون و سوبین تو بچگی شیطنت های زیادی کرده بودن و خیلی وقت ها هم گیر میوفتادن ، پدر تهیون اون رو دعواش میکرد اما برخورد جدی ای نداشت ؛ در عوض این ارباب جواب بود که زیر مشت و لگد پدر مست و شراب خورش آسیب میدید ! توی همچین موقعیتی هم حواس پدر تهیون هم خود تهیون به سوبین پرت میشد و نگران وضعیت سلامتی ارباب جوان میشدن.
از اون روز ها تا حالا رابطه خوبی بین تهیون و سوبین بوده
پزشک جوان خیلی خوب میدونست سوبین چه حال رو روزی داره ، پس موقع درمان جراحت ها و کبودی های بدن ظریف ارباب جوان فقط میپرسید "اینبار سر چی تنبیهت کرد؟"
سوبین داستان رو قبلا برای تهیون تعریف کرده بود ، پسر کوچکتر جز تکون دادن سرش و افسوس خوردن نتونست چیزی بگه ، جنگ گلادیاتور ها خیلی مسخره و وحشیانه بود!
باهم از میز فاصله گرفتن و آروم به سمت دروازه ورودی سالن رفتن ، تهیون با لحن آروم همیشگیش پرسید : خب؟ قراره چه کار کنی؟
سوبین با خستگی بازدمش رو بیرون داد و با تمسخر گفت : معلومه ، حفظ آبرو !
چند ثانیه ای گذشت ، پزشک جوان اینبار با تردید پرسید : سوبین.... هارپت... تعمیر نشد؟
چهره ارباب جواب بیشتر از قبل تو هم رفت و غبار غم به صورت سفید و زیباش نشست ؛ چیزی نداشت که بگه ، سازش از کمانه بالاییش دو نصف شده بود ، چه تعمیری اونو مثل روز اولش میکرد؟
به محضی که به حیاط رسیدن ، ارباب چوی همراه همسر دومش دوشادوش و قدم زنان از سمت چپ بهشون نزدیک میشدن ؛ بدن سوبین لرز عجیبی گرفت ، لرزی از روی ترس و خشم و ناراحتی !
تپش قلب و تنفسش نا منظم شدن و این رو حتی تهیون هم تونست تشخیص بده !
ارباب چوی و نامادری سوبین برای بازرسی تدارکات ضیافت اطراف امارت چرخ میزدن ، پدر سوبین بلافاصله بعد چشم تو چشم شدن با پسرش ، سگرمه هاش تو هم رفت و انگار خون جلوی چشم هاش رو گرفت ؛ اطرافیان بلافاصله با ورود اربابشون تا کمر خم شدن ، تهیون هم تعظیم کرد و آخر از همه ، سوبین با اکره کمی خم شد و ادای احترام کرد
ارباب چوی با دیدن پسرش همه چیزو فراموش کرد و همینطوری که دست هاش رو پشت کمرش قفل میکرد با قدم های سنگین رفت جلوی سوبین ایستاد : حرفام رو که یادت مونده؟
اون با بی رحمی این سوال رو بلند جلوی همه پرسید و با قصد خجالت زده کردن پسر همسر قبلیش نیشخند زشتی گوشه لب هاش نشست ، سوبین با خشم و چشم هایی که شروع به تر شدن کرده بودن به پدر ظالمش خیره شد و چیزی نگفت
ارباب چوی از این جسارت پسرک متنفر بود !
پوزخندش رو جمع کرد و ابرو هاش به اخم غلیظی تغییر شکل داد : پسرک حرومزاده !
این رو گفت و با شدت سیلی محکمی به سوبین زد : چطور جرعت میکنی اینطور با بی ادبی و گستاخی به چشم ها زل بزنی پسره ی لاش خور؟
همسرش نزدیک اومد و دستش رو گرفت و زیر لب چیزایی بهش گفت تا آروم باشه ، بعد بلندتر گفت : خودتون رو به خاطر این چیز ها آزرده خاطر نکنید ارباب! پسرک بیچاره دست خودش نیست ، ارث مادر شیطان سفتش بهش رسیده که اینطور رفتار میکنه!
سوبین دیگه نمیتونست نفس بکشه! با چشم های معصومش که حالا دریایی از خشم و اندوه شده بود به زن بی رحم مقابلش خیره شد ؛ همین که از اونجا دور شدن قطره های مرواریدی و شفاف اشک ارباب جوان روی صورتش لغزیدن و گونه های نرمش رو خیس کردن ، هنوز به همون نقطه ای که تا چند لحظه پیش بانوی امارت ایستاده بود خیره بود و فکش میلرزید ، تهیون سریع مقابلش قرار گرفت و دست هاش رو گرفت : سوبین !
پزشک جوان هم کاری از پسش بر نمیومد ، زخم زبون خوردن هیچ دارویی برای دوا نداشت !
حتی خدمه هایی هم که اونجا ایستاده بودن و شاهد اتفاق بودن دلشون به حال ارباب جوان سوخت
حرف های ارباب چوی اون هارو هم ناراحت کرد چرا که بانوی قبلی بر خلاف همسر دوم ارباب بزرگ خیلی مهربون و دست و دل باز بود ؛ حتی مرگ ناگهانی بانو هم باعث کم شدن ذره ای یاد و خاطره‌ و احترام بهش نشد
خورشید با دیدن مهتاب ، سرخ و خجالت زده شد و رفته رفته پشت کوه ها قایم میشد
فتیله ضیافت شعله ور شده بود
مهمان های داخل سالن کم کم زیاد میشدن ، انگاری که موج دریا صدف ها رو به ساحل میرسوند ، مهمان ها با لباس های سفید و کِرِم توی نقطه ای از سالن اصلی جمع شده بودن تا باهم سلام و احوال پرسی کنن
ارباب جوان لباس و ردای سفید و زرد اُکر مهمونی پوشیده بود و توی تراس سرباز سالن مقابل اتاقش ایستاده بود
به ورود جمعیت ناشناس مقابلش خیره مونده بود و به زندگی بی معنا و ناچیزش فکر میکرد
زندگی توی این امارت چیزی نبود که اون تمام این سال ها میخواست
توی این سال ها ، اون فقط کمی عشق و محبت میخواست
زندگی کردنش چه فایده داشت وقتی میدونست قرار نیست کسی التیام بخش روح و جسم خسته و فرسوده ‌اش باشه؟
کجای این زندگی زیبا بود و فایده داشت؟
وقتی چنین پدر ظالم و پستی داره که با هر بار دیدنش جز تحقیر چیزی نسیبش نمیشه و نامادری ای داره که از هر مار گزنده ای نیش دار تره ، دیگه چه پشتوانه ای براش باقی میمونه؟ تنها پشتوانه و نیمی از وجودش مادر واقعی خودش بود که زمان کودکی از دست دادش ؛ الان دیگه چه امیدی به باقی زندگیش داشت؟ تا الان چطور زندگی کرد و زنده موند؟
دیگه کافی بود !
این زندگی ننگین از همون ابتدا نباید آغاز میشد
آره ! باید به همه چیز خاتمه میداد ، برای خوبی خودش و همه
سوبین پای چپش رو روی حفاظ سنگی گذاشت که باعث کنار رفتن پارچه ابریشمی دامنش شد ، پای بلورینش رو روی سنگ ثابت کرد و خودش رو بالا کشید و روی حفاظ ایستاد ؛ خوشبختانه کسی به اون سمت اهمیت نمیداد ، همه میدونستن اونجا اتاق ارباب جوانه پس حتی نگاهشم نمیکردن
نسیم خنکی به قامت بلند و خوش تراشش اثابت میکرد و موهاش و تای لباسش رو بهم میریخت
به آسمون نگاه انداخت و به مادرش فکر کرد ، به یاد خاطرات محو و شیرین کودکیش با مادر عزیزش افتاد و لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل داد
مدتی غرق در خاطراتش شد و اصلا نفهمید کی توجه چند نفری رو جلب کرده
جرقه ای تو ذهنش خورد و اون رو به خودش آورد ، چهره قبلیش برگشت و با بی تفاوتی به ارتفاع نسبتا بلند زیر پاش نگاه کرد ، اگر میوفتاد قطعا ضربه شدیدی به سرش میخورد
اگه اینبار خوش شانسی بیاره میتونست از شر این زندگی خلاص بشه ، پای راستش رو شل کرد تا آماده پریده بشه
نفس عمیقی کشید و خیره به زمین حیاط پایین موند و همون نفس رو حبس کرد
فقط یه ذره مونده بود به جلو خم شه که حس کرد دست های بزرگ و مردونه ای محکم به کمرش چنگ انداخت و اونو به عقب پرت کرد ؛ حرکت ناگهانی که اتفاق افتاد باعث شد جیغ بلندی بکشه
شدت افتادنشون روی سنگ مرمر بالکن کم آسیبی بهشون نزد ، سوبین سر و شونه اش بدجور به زمین خوردن و دردش اومد
با ناله خفه ای تو گلوش غر زد و دست دور کمرش رو باز کرد ، خواست با ناسزا به دخالت فردی که اجازه خودکشی بهش رو نداد عصبانیتش رو بروز بده ولی چهره ای که دید کاملا نا آشنا و جدید بود!
مرد جذابی که نجاتش داده بود با اخم ریزی که بنظر از درد میومد ، با چشم های گربه ایش به چهره زیبای ارباب جوان زیر نور مهتاب خیره مونده بود ، بنظر سوبین رو میشناخت !
سوبین گیج و منگ مونده بود که این یارو از کجا پیداش شده!؟
لباس هاش زینتی تر و اشرافی تر از لباس تن خودش بودن
نمیدونست این چه حسیه ولی انگار قبلا باهاش برخورد کرده بوده ، اما اصلا چهره این مرد جذاب رو به خاطر نداشت
همینطور که بهم خیره بودن ، چند نفری از داخل به بالکن اومدن و به مرد زیبا رو کمک کردن از جا بلند شه
عجیب بود ، اونها مرد جوان رو شاهزاده صدا میزدن و با کلی احترام و نگرانی به سر و وضعش رسیدگی میکردن
سوبین اما همونجا خیره به مرد جوان مونده بود ، چهره رنگ پریده و غصه دارش به محافظ های شاهزاده جرعت نداد حرفی باهاش بزنن و دلیل کارش رو بدونن ، فقط منتظر دستور و کار بعدی شاهزاده‌اشون موندن ؛ مرد جوان با اکره خدمه اش رو کنار زد و به سمت سوبین رفت
جلوش زانو زد و دستش رو به سمت ارباب جوان گرفت : لطفا بلند شید !

The Charmer HarpistWhere stories live. Discover now