پارت سی و سوم

469 108 28
                                    


ساعت روی دیوار یک و بیست دقیقه ی ظهر رو نشون میداد. ییبو روی مبل راحتی گوشه اتاق نشسته بود و در حالی که با فنجون خالی قهوه اش ور میرفت، شب قبل رو برای خودش مرور میکرد. صدای ضعیف موزیک ملایمی که از گوشیش پخش مشید، به همراه باد خنکی که از پنجره ی باز اتاق وارد میشد فضا رو دلپذیر و غرق آرامش کرده بود.

و همه چیز چقدر زیباتر میشد اگر جان هم اونجا بود. یک ساعتی میشد که جان آماده شده و از اتاق رفته بود. احتمالا الان، همراه تیمش سر قرار ملاقاتشون بودن.

اون یک ساعت زیادی کسل کننده گذشته بود و ییبو نمیتونست بقیه روزش رو هم همینطور بگذرونه. اونم نه وقتی که توی کشورش و توی شهر پکن بود و بهترین دوسش فاصله ی چندانی باهاش نداشت.

تصمیمش رو گرفت و گوشیش رو از روی میز برداشت. موزیک در حال پخش رو قطع کرد و وارد مخاطبینش شد. اسم تائو رو لمس کرد و منتظر موند تا تماس برقرار بشه.

*****

نیم ساعت بعد ییبو پوشیده در تیشرت نسکافه ای و شلوار کتان مشکی تو لابی هتل نشسته و منتظر تائو بود.

هنوز صدای ذوق زده تائو، وقتی فهمید ییبو چینه، توی گوشش میپیچید و باعث میشد لبخند قشنگی روی لباش بشینه.

به تائو گفته بود که همراه جان به اونجا اومده ولی جان اون روز سرش شلوغه و نمیتونه با اونها باشه. پس قرار شد اون روز رو، تائو و ییبو با هم بگذرونن و روز بعد، جان هم به جمعشون اضافه بشه.

حالا ییبو روی مبل های چرم لابی هتل نشسته و منتظر دوسش بود. تقریبا ده دقیقه ای گذشته بود که بالاخره سر و کله ی تائو پیدا شد. تائو بعد از پارک کردن ماشینش نزدیک هتل، از درهای بزرگ گذشت و وارد لابی هتل شد. با گردوندن نگاهش توی سالن بزرگ تونست پسر قد بلند و لاغری که گوشه ای نشسته و با گوشیش سرگرم بود رو ببینه.

لبخند پهنی زد و با قدمایی بلند و سریع به سمت دوست قدیمیش رفت و وقتی فاصلشون کمتر شد اسمش رو با هیجان صدا زد:

_ ییبببووو!!

ییبو با شنیدن صدای بلند دوستش از جا پرید و به عقب برگشت و تونست بعد از سه سال، دوستش رو از نزدیک ببینه. هر دو بعد از چند ثانیه مکث به سرعت به سمت هم قدم برداشتن و در آغوشی از جنس دوستی و دلتنگی فرو رفتن.

آغوشی که بهت یادآوری میکرد که تو تنها نیستی. اگر روزی، جایی، به مشکل برخوردی و کسی نبود که به دادت برسه میتونی رو من حساب کنی، چون من هیچوقت تنهات نمیذارم. حتی اگر تو یه قاتل زنجیره ای باشی و حتی اگر یه قهرمان مردمی باشی، من همیشه کنارت میمونم، توی هر شرایطی...

بعد از چند ثانیه کمی از هم فاصله گرفتن و با دقت به صورت همدیگه خیره شدن.

ییبو حالا که اینجا بود میفهمید که چقدر دلتنگ بوده. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد دلتنگ اون چشمای کشیده و لبخند پهن بود. دوباره دستاش رو دور تن تائو حلقه کرد و این بار محکم تر بغلش کرد و این بار دیرتر از هم جدا شدن.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now