_ چه اتفاقی توی گذشته ات افتاده؟ اون... چیه که باید فراموشش کنی؟
_ تو در مورد گذشته ات به من گفتی... پس منم... باید بگم. نه؟
جان منتظر شنیدن جوابی از ییبو نبود. میدونست که جواب ییبو مثبته.
جان ترجیح میداد کسی در مورد گذشته اش چیزی ندونه. ترجیح میداد حماقتی که توی گذشته انجام داده بود رو برای خودش یادآوری نکنه. اما باید جواب سوالات ییبو رو میداد. ییبو اتفاقات تلخ و دردناک گذشته اش رو برای جان تعریف کرده بود و حالا، جان بهش یکی بدهکار بود.
نفس عمیقی کشید و بدون گرفتن نگاهش از پرده های سرمه ای رنگ، داستانش رو با این جمله آغاز کرد:
_ داستان منم مثل مال تو مربوط میشه به دوران دبیرستانم...
ییبو که توقع نداشت جان به این راحتی راضی بشه و جواب سوالش رو بده لبخند کوچیکی بابت پیروزیش زد و با هیجان کمی توی جاش تکون خورد و به سمت جلو خم شد.
_ اون موقع یه نوجوون 17، 18 ساله بودم. یه نوجوون احمق که به همه لبخند های بزرگ میزد، زود گرم میگرفت و به هر کس و هر چیزی عشق و محبت میورزید... این نوجوون احمق عاشق پسری شد که تازه به کلاسشون اومده بود. اسمش سونگهو بود. یه پسر ظریف و خوشگل و خجالتی که خیلی مظلوم و معصوم بنظر میرسید...
_ عشق اول؟
ییبو با صدایی آروم و لحنی ملایم سوال کرد و جان سر تکون داد.
_ آره. عشق اول. اون اولین باری بود که اون پسر احمق عشق رو تجربه میکرد. اونجا بود که در مورد گرایشش فهمید... طول کشید تا با این حقیقت کنار بیاد و بپذیره که با ادمای دور ورش یکم فرق داره... و خیلی بیشتر طول کشید تا بتونه به عشق اولش اعتراف کنه...
ییبو با هیجان و استرس بی اختیار زبونش رو حرکت داد و زمزمه کرد:
_ رد شد؟
جان با شنیدن سوال ییبو تکخندی زد، نگاهش رو از پرده ها گرفت و به چشمای منتظر ییبو خیره شد.
_ نه... ولی کاش رد میشد...
لبخند از روی لبای جان رفت و صورتش به همون حالت بی حس قبل برگشت. نگاهش رو دوباره به پرده ها دوخت و ادامه داد:
_ سونگهو بهش گفت که دوستش داره. گفت اونم عاشقشه و قبول کرد که باهم یه رابطه عاطفی رو شروع کنن... همه چیز خیلی قشنگ پیش میرفت. سونگهو خیلی زود تبدیل شد به بخش مهمی از زندگی جان... همه ی مدرسه فهمیده بودن که جون جان به جون اون پسر وصله...
ییبو باید اعتراف میکرد که داره حسادت میکنه. با شنیدن حرف های جان حس بدی توی قلبش جمع شده بود و به این فکر میکرد که کاش جای سونگهو بود. کاش جان در مورد اون هم اینطور حرف میزد.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...