پارت سی و ششم

504 104 14
                                    


بادی ملایم و خنک از پنجره نیمه باز اتاق، وارد میشد و بوی خوش قهوه رو به مشامش میرسوند.

ساعت هفت شب بود و ییبو توی اتاق ریاست شرکت، پشت اون میز بزرگ مزخرف نشسته، به تقویم روی میز خیره شده بود و قهوه مینوشید.

اعداد روی تقویم نشون میدادن که دو روز از دورهمی که تو خونشون برگذار شده بود میگذره... دو روز از روزی که ییبو در مورد گذشته جان فهمید، میگذشت و ییبو هنوز با فکر کردن به جان نوجوون، قلبش به درد میومد.

تو این دو روز اتفاق خاصی رخ نداده بود به جز اینکه مادر و پدر جان به آلمان رفته بودن. شب قبل برای شام به خونه جان و ییبو اومدن و مراسمی شبیه به مراسم خداحافظی برگذار کردن.

ییبو برای این دیدار خیلی استرس داشت. به کمک خانم سو و جان، شام رو حاضر و خونه رو مرتب کرده بود. حموم رفته و لباسای خوب و مرتبی پوشیده بود.

این اولین باری بود که خانواده جان به خونشون میومدن و ییبو دوست داشت همه چیز عالی پیش بره... خوشبختانه همونطوری شد که ییبو میخواست.

اون شب همه چیز خوب پیش رفت و مشکلی پیش نیومد. شام خوردن. در مورد مسائل روزمره صحبت کردن و در آخر بعد از در آغوش کشیدن همدیگه، خداحافظی کردن.

جان گفته بود که فردا صبح برای بدرقه شون به فرودگاه میرن، ولی خانم و آقای شیائو مخالفت کرده و گفته بودن که نیازی به این کار نیست.

اون روز، بر خلاف روز قبل روز آرومی بود. ییبو و جان مثل روزهای عادی کنار هم صبحونه خورده و هر کدوم سر کارشون رفته بودن.

ییبو از صبح مشغول بررسی یه سری از قرارداد های قدیمی بود و حالا بعد از چند ساعت کار بی وقفه، یه استراحت کوتاه گیرش اومده بود. البته وقت کاری رو به اتمام بود و مثل همیشه باید به خونه برمیگشت، اما منشیش گفته بود که پدرش باهاش کار داره و باید یکم بیشتر، توی شرکت بمونه.

افتادن نگاهش به یکی از اعداد روی صفحه تقویم، باعث شد افکارش بهم بریزن و ذهنش دوباره درگیر برنامه ریزی برای اون روز خاص بشه.

اون روز خاص، فردا بود. روزی که ازدواج ییبو و جان ، یک ماهه میشد.

ییبو تقریبا تمام وقتای بیکاری این روزهاش رو با فکر کردن به این روز خاص میگذروند و سعی داشت توی ذهنش برای اون روز برنامه بریزه.

یه فکرهایی داشت اما بابت واکنش جان نگران بود. شاید خوشش نمیومد. شاید عصبانی میشد...

اصلا شاید بهتر بود هیچ کاری انجام نمیداد و اون روز رو هم مثل روزای دیگه میگذروندند...

ذهنش مشغول شده بود که با خوردن تقه ای به در اتاق، از فکر بیرون اومد.

صداش رو بالا برد و اجازه ورود رو برای فرد پشت در صادر کرد. چند ثانیه بعد منشیش، خانم لی وارد اتاق شد و تعظیم نصفه نیمه ای کرد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now