ساعت شش صبح هیونجین با صدای ساعتش بیدار شد. چند دقیقه طول کشید تا بفهمه کجاست و چرا برای صبح به این زودی آلارم گذاشته.
به محض این که برنامش رو یادش اومد، از جا پرید. تخت مینهو خالی بود پس حتما رفته بود پیادهروی. هیونجین گوشش رو به در اتاق چسبوند. صدایی نمیاومد پس میتونست امیدوار باشه که قبل از این که کسی بیدار شه شکلاتش رو بخره و به دیدن مینهو بره.
از اتاق که بیرون رفت، تصوراتش کاملا با خاک یکسان شد. اینجا خوابگاه بود یا پادگان؟! چرا باید همه صبح به این زودی بیدار میشدن؟
سونگمین از توی آشپزخونه براش دست تکون داد: «چقدر زود بیدار شدی هیونجینا! اصلا انتظار نداشتم!»
هیونجین در واقع، خودشم انتظار نداشت.
فلیکس هم با دیدنش متعجب شد: «الان تازه میخوای بری بخوابی، یا راستی راستی صبح به این زودی بیدار شدی؟!»
هیونجین که حتی حوصلهی باز کردن چشماشو نداشت، فقط براشون سر تکون داد و توضیح مختصری داد: «باید برم جایی، کار دارم.»
به سختی حاضر شد و بیرون رفت. حالا فقط کافی بود یه فروشگاه گیر بیاره؛ همین.
همین؛ ولی خب کدوم فروشندهای ساعت شش صبح مغازش رو باز میکرد؟!
خب، هیونجین به اینش فکر نکرده بود. اون خیلی وقتا به خاطر کارش مجبور بود ساعت پنج یا شش صبح بره فیلمبرداری، پس چرا این مغازهدارای تنبل به خاطر شغلشون همچین کاری نمیکردن؟!
کاش حداقل راننده خبر میکرد تا با ماشین دنبال شکلات بگرده. شکلات... شکلات... فاک به شکلات که اول خوابگاهشون رو آتیش زده بود و الانم صبح سحر هیونجین رو آوارهی خیابونا کرده بود!
هیونجین زمزمه کرد: «ارزششو داره... اگه کار کنه ارزششو داره...»
و با سرعت بیشتری قدم برداشت. با سرعت خیلی خیلی بیشتری. یک چشمش به ویترین مغازههایی بود که کم کم درشون باز میشد و یک چشمش هم به ساعتش.
چارهای نبود، مطمئنا به پیادهروی مینهو نمیرسید اما حداقلش باید یه خرید خوب میکرد!
با همین فکر دو ساعتی رو توی خیابونا راه رفت و بعد از ناامید شدن، تصمیم گرفت تاکسی بگیره و به مرکز شهر بره، شاید اونجا چیزی پیدا میکرد.
از ماشین که پیاده شد، کیف پولش رو برای حساب کردن در اورد و سمت پنجره خم شد: «گفتید چقدر؟»
اما هیونجین وقت نکرد پاسخ مرد راننده رو بشنوه، چون موتوری به سرعت از کنارش رد شد و کیف پولش رو قاپ زد!
کیف پولش رو قاپ زد!
چند ثانیه طول کشید تا هیونجین بفهمه چه بلایی سرش اومده! و به محض هضم اتفاقی که افتاده بود جیغ زد.
YOU ARE READING
A Feeling Like a Pudding
Fanfiction"حس پودینگی" skz Couple: Hyunho Genre: Canon, Real life, Fluff, Smut, Romance خلاصه: هیونجین مریض شده بود. آره! حاضر بود قشم بخوره که مریض شده. وگرنه چه دلیل دیگهای داشت که به هیونگش جذب شه؟ اونم نه هر هیونگی! مینهو هیونگی که همین دیروز تهدیدش ک...