🌼راوی🌼
نزدیک های صبح بود که بالاخره از نشستن توی تراس دست کشید و سمت تختش رفت.
جسم زخم خورده اش رو روی اون ملافه های خنک لش کرد.
بس که الکل خورده بود گیج و گنگ بود.صداهایی توی سرش اکو میشد...
"علی به نظرت اسم علیسان به کیسان میاد؟"
"علی به نظرت این دفعه برات یه دختر خوشگل به دنیا بیارم یا پسر خوشگل؟!"
"علی من بهت...هق...خیانت نکردم...هق...توروخدا نرو...هق...بچه ام...بچه ام رو ازم نگیر...هق...خواهش میکنم...هق..."قطره اشکی که از گوشه ی چشم هاش جاری شد توی قلب درد دیده اش آتیشی بلند و بالا فوران کرد!
با صدای در بود که به خودش اومد و سعی کرد بشینه.
علیسان کوچولوش با چشای آبی و درشت و براقش وارد اتاقش شد و گفت:
بابایی اجازه هست بیام تو؟!نمیتونست به چشاش نگاه کنه.
سختش بود باهاش چشم تو چشم بشه.
میترسید قلب عاشقش امون نده و بره و معشوق خطاکار رو برگردونه!دستش رو سمتش دراز کرد و با لبخندی بی جون لب زد:
بیا اینجا قربونت برم...با ذوق کودکانه ای و با پاهای کوچولوش سمتش پا تند کرد که علی احسان سخت بغلش کرد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
خوب خوابیدی فلفل بابا؟!سر روی شونه اش گذاشت و با ناز و چشای اقیانوسی و جادوییش لب زد:
فقط پیش بابایی خوب لالا میکنم!علی احسان لبخند تلخی زد و روی لبای کوچولوش رو بوسید که علیسان قیافه اش رو به طور بامزه ای جمع کرد و گفت:
ایف ایف ایف...بابایی بوی بد میدی!خندید و روی پیشونیش رو بوسید و شیطون گفت:
حالا دیگه بابایی بوی بد میده...هوم؟!وقتی اون چشای شرور رو دید خواست ابراز پشیمونی بکنه اما دیر شده بود!
روی تخت خوابوندش و شروع کرد قلقلک دادنش و گاز گرفتن از بدن کوچولو و نرمش که از شدت هیجان کودکانه قهقه زد و با مشت های کوچولوش به بدن علی احسان ضربه زد تا ازش دور بشه!