🐺علی احسان🐺
درسته زندگی باهامون خوب تاه نکرد!
از همون اول هم نباید میزاشت اترس پا به پام توی اون شرکت کوفتی کار کنه.
به قدری رفت و آمدها زیاد بود که نمیتونستم چشم هایی که روی بدن و چهره ی عروسکش هرز میرفت رو کور کنم و یا دونه دونه به حسابشون برسم!وقتی هم دست به کار شدم که دیگه دیر شده بود!
کسی دست روی اترسم گذاشت که پاشای لعنتی نه روی حرفش نیاورد و زندگیمون رو آتیش داد!پسر یکی از وزرا بود که گفت حاضره تموم کارخونه هاش رو به نام اترس بزنه و فقط ازش یه بله و جواب مثبت میخواد و بس!
پاشا بخاطر پول و مقام و جایگاه بیشتر پسرش رو قربانی کرد!
اولش همه چیز خوب بود و فکر میکردیم دیگه مخالفت هاش برای ازدواجمون و بچه دار شدنمون تموم شده اما جنسی که خرابه همیشه خرابه و نمیشه عوضش کرد چون اون سبک زندگی کردن رو توی ذهنش پرورش داده و دقیقا همونقدر دارک و سیاه!بیشتر از این ها دلم برای شایای بیچاره میسوزه که بابت این جدایی و دردی که کشیدیم خون گریه میکرد و مجبور بود با مرد منفوری که اینکار رو با زندگیمون کرده بود بسوزه و بسازه!
سر میز صبحونه علیسان رو بغل کردم و نشوندمش روی پاهام نشوندم تا مثه همیشه خودم بهش صبحونه بدم.
از گلوم چیزی پایین نمیرفت چون دود سیگار و الکل اما مجبور بودم بخاطر علیسان هم که شده چند تا لقمه بخورم.
اون فقط بچه بود و نیاز به حمایت داشت و باید همیشه هواش رو نگه میداشتم!
لقمه هام رو با بغضی که توی گلوم گیر کرده بود قورت دادم و روی صورت علیسان رو بوسیدم و بردمش سمت اتاقش و کنار عروسک هاش نشوندم و گفتم:
گل پسرم بازیش رو میکنه و بابایی میره سر کار و برمیگرده...چشم؟!با لب و لوچه ی آویزون لب زد:
چشم بابایی جونی!